سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

می نویسم به سر دفتر دنیا از غم
در هوای سر کوی تو دلم در ماتم
چندروزی خبری نیست عسل از تومرا
در فراقت تو چه دانی چه کشم من مردم
کاش شیرینی لعل لب تو پنهان بود
تا هویدا نکند بر همگان راز دلم
می نویسم که صفا رفت از این خانه چوتو
خانه که دست سر کوی دوچشمم شبنم
کاش می شد که صبارخصت دیدار دهند
تاسپارم به توام جان خرابم اندم
چه کنی بی دل ما دور زما در غربت
نکنی از دل خودپاک مرا جان نم نم
ای رها حد غزل ازسرسبکت بردی
هرکجاباد دلت ناز عسل دور از غم

 

رها


[ پنج شنبه 92/1/15 ] [ 9:0 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

غمگین تر از همیشه از درد جان سپردن

سر خورده بودم از عشق در انتظار مردن


[ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 11:52 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

منی که سر به هوایم شبیه فواره

شبی اگر بشوم سر به زیر میمیرم


[ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 10:0 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

پروانه در اتش سوخت

من خواب می دیدم

تو گریه کردی

من از خواب پریدم

 

سروده شد در سال 82

رها


[ چهارشنبه 92/1/14 ] [ 9:0 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

بنام اسمان ارامشی چون چشمهایت ناب

به نام اسمان ارامشی چون دستهایت ناب

تو دیگر نیستی گویی میان ذهن درگیرم

من از اسمان و چشمهایت بی وفا سیرم


[ سه شنبه 92/1/13 ] [ 7:55 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم

هرگه که یاد روی تو کردمک جوان شدم

 

 

ایول به حافظ


[ سه شنبه 92/1/13 ] [ 7:1 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

شاهد غمکده ام باش که ویران کردی

خاطر غمزده ام از چه پریشان کردی

خانه جز گوشه چشمت به چه کارم اید

ترک این خسته دلبسته چه اسان کردی

همه عمر به پای غم عشقت سر شد

چه دهم شرح که از من طلب جان کردی

در غمت سوختم و از تو جفا دیدم و غم

اتشی بود مرا سوخت تو اینسان کردی

سالها سیل دو چشمم به رهت بود روان

که ندیدی غم ما و هوس خیسی باران کردی

می روم از تو از میکده دل باید کند

گر چه عمریست مرا ترد و پریشان کردی

ای رها گوشه چشمم غم عالم ببرد

چه خیالی به سرت صلح حریفان کردی

 

سروده شد در17/4/89

رها


[ سه شنبه 92/1/13 ] [ 9:0 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

اینجا شب است و اسمان تردید دارد

گویی نمیداند خودش خورشیئ دارد

هر شب تو بر دنیای من پا می گذاری

تیری. فشنگی.در دلم جا می گذاری

هر شب که می ایی هوا سرخ و کبود است

همسنگرت جان داده گویی در سجود است

هر شب که می ایی مرا حسی غریب است

انگاه میفهمم که دنیا دل فریبست

از لابلای سرخی نیزارها مست

چحس می کنم بویی ز سر کربلا هست

هر شب که می ایی درون خیمه غوغاست

در چهره همسنگرانت عشق پیداست

هر شب که می ایی همه خوابند در بند

ان سو تفنگ و موشک و تک تیر و سر بند

من نسل امروزم تو از دیروزهایی

گویی تو پاکی عاری از امروزهایی

من هر چه دارم از تو دارم پر نگیری

همسنگرت را از خیالم بر نگیری

هر چند دورم در خیالم خانه داری

در دهر مست جاودان کاشانه داری

              *****

امروز جمعی امدند گمنام بودند

با حضرت نا منتهی هم نام بودند

احساس بودن مادری را شاد می کرد

غمگین مشو کرب و بلا را یاد می کرد

لبخند تو!   لبخند او !  از جام ساقیست؟

اری رها تنها خدا باقی باقیست

  

سروده شد در 6/7/89 ساعت21:10

رها


[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 11:0 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

 بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

 

 

عاشق این شعر کوچه هستم .


[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 10:50 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

به نام خدای خالق
سلام یا مادر زنوبقیه غضایا
که از زیبا روزگار زیبای بی همتا
شب سوم زندگی مشترکمان سری  به کیف عیال پر عیار زدیم و.کمی بیشتراز صد هزار پول برداشتیم هر مغازه که نه ولی اولین مغازه اخرین مغازه شد
گفتم:اقا اگرمیشود یک عدد النگوی شماره 3 لطف کنید.نگاهی به لباس وشلواروکفش وکمربندنو وتانخورده من انداخت وبه گمان اینکه یک مشتری توپول ومایه دار به مغازه امده چیزی ازتعارفات وتعریفات کم نگذاشت وکم

مانده بود بقیه مشتری های مغازه رابیرون کند.هرچند جزمن کسی مغازه نبود النگوی اورده وروی ویترین گذاشت چشمانم سیاهی رفت وباخود گفتم بی چاره از جیب بیچاره من خبر ندارد وفریب لباسهای نو عروسی را

خورده است
گفت :این خوب است
گفتم :مگر بهترازاین هم میشود.نیشش تاحول وهوش بناگوشش باز شد به گمان اینکه من خریدار همین النگو هستم
گفت اقا:بکشم؟
مانده بودم چه بگویم که دل را به دریای بی اب که نه کم اب زدم وگفتم بکش  باهمان حالت خنده گفت یک ونیم میلیون
احساس کردم صورتم سرخ شد بی چاره وقتی نگاهم کرد فهمید که از ان دسته مشتری هایی به سراغش رفته که مصادق جمله معروف پوز عالی جیب خالی صدق حالش می شود
با تردید گفت: کمی سبکتر هم هست یک میلیون
اب دهانم را قورت دادم ودل را به همان دریای کم اب زدم و گفتم:اقا می خواهم به مادر زنم هدیه بدهم
چهره اش در هم ریخت و مثل برج زهرماریک دسته النگوی از مو نازکتر اورد و چند تا را کشید و گفت:این از همه ارزانتر است
صد و شش هزار تومان
زبانم نمی خواست همراهییم کند اما بلاخره جونبید و گفت اقا ولی من فقط صد هزار تومان دارم بفرمائید دیگرداشت جوش می اورد پول را گرفت والنگورا داد واز ترس از مغازه خارج شدم که مبادا حرفی بزند
  خوشحال به خانه 42مترو نیم خودم که نه پدر عزیزم که موقت ساکن انجابودیم امدم و عیال کادوئی دور ان پیچید و بعد شام رهسپار خانه مادر زنم شدیم
از در که وارد شدیم مادر زنم به ایوان خانه امد و از همان دور دست راستم را به روی سینه گذاشتم و گفتم سلام یا مادر زن درهمین حین دو باجناقم یکی در طرف راست و دیگری در طرف چپ او ظاهر شدند
بی اختیار گفتم:زرشک

 خلاصه ما جرا که ان شب به خوبی و خوشی گذشت و ما هم خانی از خانهای زندگی را که نام ان مادر زن سلام  بود را با موفقیت

گذراندیم

89/7/11
ساعت15:24
رها

 


[ دوشنبه 92/1/12 ] [ 10:29 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5   >>   >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 160
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 215588