گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
نورعترت آمدارزآیینه امکیست درغارحرای سینه امرگ رگم پیغام احمدمیدهدسینه ام بوی محمد می دهدمن سخنم گویم ولی من نیستماین منم یااو ندانم کیستمجبرئل امشب دمدبرنای منقدسیان خوانند باآوای منای بتان کعبه در هم بشکنیدبامن امشب ازمحمد دم زنیدازهواگلبانگ تهلیل امدهدیده بگشائید جبریل آمدهمکه تاکی مرکزنااهل هاستپایمال چکمهء بوجهل هاستمکه دریای فروغ وحی شدهبت پرستان بت پرستی نهی شدهروز،روزمرگ ظلم و ظالم استبانگ نفرت مرد،اقراء حاکم استیامحمدمنجی عالم توییاین مبارک نامه راخاتم توئیانبیاءمشعل زتو افروختندوزدمت پیغمبری آموختندغیرتو مردانگی ایین توستعزت درحجاب دین توستبرهمه اعلام کن زن برده نیستبردهء مردان تن پرورده نیستخاتم توحیدبر انگشت توحق به پیش روی و حیدر پشت توماتورازهرای اطهر داده ایمشیرمردی مثل حیدر داده ایمماتورادادیم در بی همهیک خدیجه یک علی یک فاطمهمبعث برعاشقان مبارک [ شنبه 89/4/19 ] [ 8:13 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
می خوری به سلامتی دیوار به سلامتی دریا به سلامتی سایه به سلامتی پرچم ایران تخم مرغ رفیق به سلامتی همه اونای که به سلامتی نهنگ به سلامتی زنجیر به سلامتی خیار به سلامتی شلغم به سلامتی کرم خاکی به سلامتی پل عابر پیاده به سلامتی برف به سلامتی رودخونه می خوریم به سلامتی گاو به سلامتی دریا می خوریم بهسلامتی اون به سلامتی سنگ بزرگ دریا به سلامتی دریا به سلامتی تابلو ورود ممنوع به سلامتی عقرب به سلامتی سر نوشت
[ جمعه 89/4/18 ] [ 8:10 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
بهارم سخت پاییز است اشوب است غم دارد دلش گویی و من دیگر نمی خوانم بهاری ایچنین دلگیر که در دل داغها دارد چرا باید بخوانم شاد باشم مست باشم بهارم سخت غمگین سخت تنها دریغا عشق غوغا کرده در روحش ولی معشوق پیدا نیست غمم افزون شد از این شور از این عشق بهاری لیک پاییزی و من دیگر که توتنهای تنهایی نگاهم کن مرا دریاب پیدایم کن مگیر از من صفاییت را دگر کافیست مرا این روزگار تلخ در خود چرخها دادست ایامی دگر کافیست من دیگر ندارم طاقت غم را بخوان با من بخوان با من بیاد روزهای اشناییمان که می دانم ز من دلگیری ای تنها زمستانم زمستانم زمستانم زمستانم 89/4/15 11:20 raha [ سه شنبه 89/4/15 ] [ 11:59 صبح ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
!محبوب من!نفهمیدم چگونه بی هواعاشقت شده ام!پرواز کردم سوی تومرامأوادادیاین تن خسته ودرمانده را پناه شدیهمانجا بود که دیدمت و عاشقت شدمآری همان دم نقطه تلافی عشقمان شدومن بار ها برایت از عشق گفتماز دلتنگیاز اشکپروردگار بی همتای منحالا حتی از خواندن ترانه ساده ایبدون حضور تو می ترسمچه نادان بودم منآنسان که می خواستم برومدرانتهای شب گم شوممی خواستم بروم به جای که هیچ ستاره ای سوسو نزندجائی که نه تو باشی نه یادی از توچه خیال خامی!آه ای یگانه چه صبوریوچه مهربانی ای نازنینامشب دیوانه وار دوستت دارمای همیشگی!ای ازل!ای خدای مهربان منمرادریاب که بیقرار مسجدالحرامت شده ام [ دوشنبه 89/4/14 ] [ 11:53 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
دلم گویی نوای سرد غم دارد وکس در این شب تاریک به جز تابوت حسم را نمی بیند وتو خوابی در این غوغا همان ارامش انروزرا داری که میرفتی ز پیش این من خسته برای تا ابد اری کدامین لحظه را یاد اورم بی تو همان شبگرد تنهایم رهایم چون راهایم از رهایی همان ارامش پرواز را داری سکوتم طعم غم دارد و تو هرگز نمی ایی رها بیگانه با دنیاست ومن پرواز خواهم کرد نفس در سینه بی تاب است دلم همزاد مهتاب است به فکر لحظهایت شب چراغم نور شب تاب است ولی افسوس به کام سرد مردابت دگر گویی نفس بالا نمی اید تو را هرگز نخواهم برد از یادم چه باسامان دلم باشد چه چون غم هر شبم غمگین تو در رویای من پنهان پیدایی هنوز ان لحظه را در خاطرم تکرار میگویم تو و چشم تو و فریاد زیبایی چه عشقی آه افسوس آه چه دردی آه فریاد آه و تو هرگز نمی ایی دلم خوابست معشوقا رهایم کن دمی با خلوت انروز ها من را دوباره روح فروغ در من دمیده شد خدایش بیامرزد 89/4/11 ساعت 21:15 تقدیم به داداشی و بهار رها [ شنبه 89/4/12 ] [ 12:32 صبح ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
یاربآغوش باز کن یاربچه بیراهه ها که نرفتموچهطعنه ها که نشنیدمآغوش باز کن و تنگ در بغلم بگیرمن دلتنگ شده امدلتنگ سجاده،مهر،تسبیحدلتنگ دلتنگی های شبانهمی دانی چقدردلم لک زده برای خواندن مناجات امیر(ع)آغوش باز کن یارباین ناپاکریاک،به توجه مهر آمیز تو محتاج استدیگر خسته نمی شوم از گفتن:الهی ربی بذی علمأ عالمأدنیایا [ جمعه 89/4/11 ] [ 11:5 عصر ] [ ]
[ نظر ]
توراگم می کنم هرروزوپیدا میکنم هرشببدین سان خوابها را باتوزیبامیکنم هر شبتبی این گاه را چون کوه سنگین می کندانگاهچه اتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شبتماشایی ست پیچ و تاب اتشها...خوشا بر منکهپیج و تاب اتش را تماشا می کنم هر شبمرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوستچگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شبچنان دستم تهی گردیده از گرمای دست توکه این یخ کرده رااز بی کسی ها می کنم هر شبتمام سایه هارا می کشم بر روزن مهتابحضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شبدلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویشچه بی ازار با دیوار نجوا می کنم هر شبکجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟که من این واژه را تاصبح معنا میکنم هر شب [ پنج شنبه 89/4/10 ] [ 12:37 صبح ] [ ]
[ نظر ]
گفتی که می بوسم تورا،گفتم تمنا می کنمگفتی اگربیندکسی،گفتم که حاشامی کنمگفتی زبخت بداگرناگه رقیب آیدزدرگفتم که با افسونگری اورازسروامی کنمگفتی که تلخی های می،گرناگوار افتدمرا؟گفتم که بانوش لبم آن را گوارا می کنمگفتی چه می بینی بگو،درچشم چون ایینه امگفتم که من خودرا دراو عریان تماشا می کنمگفتم که بایغماگران باری مدارا می کنمگفتی که پیوندتورا بانقدهستی می خرمگفتم که ارزان تر ازاین من باتوسودا می کنمگفتی اگرازکوی خود روزی تو را گویم بروگفتم که صدسال دگرامروزو فردا میکنمگفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم؟گفتم که تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم(از:سیمین بهبهانی) [ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 11:58 عصر ] [ ]
[ نظر ]
یکی را دوست می دارم .... ولی افسوس او هرگز نمیداند نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو تو را من دوست میدارم ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم ولی افسوس و صد افسوس ز ابر تیره برقی جست که قاصدک را میان ره بسوزانید کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند ... تقدیم به **** داداشی [ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 1:44 عصر ] [ ]
[ نظر ]
تو می توانی دوستی مرا نپذیری . می توانی مرا از خود برانی . می توانی روی از من بگردانی و برای همیشه مرا از دیدار خود محروم کنی ... منهم می توانم تو را نبینم . می توانم روز ها و شبها بدون دیدار تو بسر برم . می توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوی تو خیره نشوم . می توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نکند . می توانم گوشم را از شنیدن آهنگ صدایت بی نصیب نمایم . ولی ....قلبم.... او دیگر در اختیار من نیست . او تا زنده ام بیاد تو خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید. مگر ترانه های آسمانی عشاق و سرودهای ملکوتی دلباختگان بگوش تو نمی رسد؟ تمام هستی من ، چرا دوستم نمی داری؟ وسیله ای جز رابطه ای که قلب ها را به یکدیگر نزدیک می کند ندارم. تصور می نمایم که گه گاه به کمان احساسات کسی که مدتهاست او را فراموش کرده ای پی ببری و اندکی او را بخاطر بیاوری. نمی دانم آیا سزاوارم که به این دستاویز امیدوار باشم؟ مگر نمی گفتی قلب تو جایگاه عشق و آرزوی منست؟ مگر نمی گفتی نگاه تو مرا به بهشت می رساند؟ مگر نمی گفتی زندگانی خویش را برای تو می خواهم؟ پس چه شد؟ چرا در تاریکی زندگی رهایم ساختی؟ فرشتگانی که سوگند عشق و وفاداری ترا شنیده اند هنوز با اندیشه های من بازی می کنند. بلبلانی که در کنار دلهای ما نغمه سرائی کرده اند هنوز در گوشه و کنار زمزمه می کنند و بر دل دور افتاده من سلام می گویند. راستی ، آن همه لطف و پاکدلی به کجا رفت؟ چرا سعادتی که بر هستی من سایه افکنده بود ، بدین زودی در تاریکیهای سرشک و اندوه پنهان گردید؟ مگر ممکن است دلیکه به نور عشق و فضیلت ، گرمی و روشنی یافته است بدین زودی سرد و خاموش گردد؟ آیا بیاد می آوری آن روزهای گذشته و آن عهد و پیمان هایی را که دلهای ما را بهم پیوست ؟ بدانگونه که اگر کسی می گفت این رابطه را روزگار برهم می زند ، بر او می خندیدیم. مگر تو بمن نمی گفتی که زندگی را دوست می داری زیرا من زنده ام ؟ از آنچه بر ماگذشته تو را چیزی نمی گویم....ولی متاسفم بر آن نهالی که با چه امیدهایش کاشتم و چون زمان گلش ، در رسید آن گل را باد سوزانی خشکاند. آری غنچه عشق ما نشکفته پژمرده شد. اگر فرشته می تواند آدمی را کیفر کند این منتهای شدت کیفر است. ای کاش گذشته را فراموش می کردم و به دلخوشی پیشین باز می گشتم . آیا بیاد می آوری آن روز را که می گفتی تو این لبخند را از لبان فرشته ربوده ای ؟ اینک کجایی که ببینی آن لبخند چه بر سرش امده. خداحافظ امروز دیگر تو را ترک خواهم گفت . اصرار نکن دیگر نمی مانم. بعد از این همه که مرا آزردی حالا در این دقایق آخر با من مهربانی می کنی؟ این اشکهای گرم و سوزانی که در چشمانم غلتانست با تو چه می گویند و از من چه می خواهند؟ جز اینکه تنها وفاداری را آرزو می کنند؟ ولی من آنها را مایوسانه از خودم می رانم چون وفایی در تو نمیابم. آری می روم خداحافظ . دوست دارم دور از تو جان بسپارم تا صدای قهقه خندهایت را بگوشم نشنوم. بگذار بروم و از تو فرسنگها دور باشم . نمی دانم به من چه خواهند گفت در حالیکه با دلی شکسته و پریشان باز می گردم و با تو چه خواهند کرد آن ناز و عشوه هایی که تو را مجذوب کرده است. بر دل ها آتش می زنی اما باز گناه را به من نصبت خواهند داد و تقصیر را بر گردن من خواهند نهاد . راست است که یک دل و یک عشق تو را کافی نیست. توباید دلها بسوزی . بدبخت من ، که جز یک دل و یک عشق نداشتم. خداحافظ ، گریه نکن که باور نمی کنم مرا دوست بداری . شاید این اشکها بخاطر تنهایی باشد ولی نترس تو را تنها نمی گذارند . این من هستم که باید بگریم . تنها من هستم که جز تو ندارم ، و تو هم مرا نمی خواهی . من باید آه بکشم و اشک بریزم ولی کجا در تو اثر خواهد کرد؟ می خواهم بروم دیگر این سوگندها که در پیشم یاد می کنی و قسم ها که پی در پی بر زبان می آوری نخواهد توانست مرا از رفتن باز دارد . فراق تو برایم زیاد سخت است زیاد ، ولی بیش ازاین تاب بی وفایی و بی مهری هایت را ندارم. کجا برایم عزیز و دوست داشتنی تر از کنار تو بود اگر با من کمی مهربان می بودی؟ حال که مرا دوست نمی داری ، حال که با من بی وفایی می کنی ، حال که من پناه گاهت نیستم ، حال که.... دیگر خداحافظ . آن زمان که دوستمان می داشتند ، دوستشان نداشتیم. آن زمان که قدرمان را می دانستند ، قدرشان را ندانستیم و آن زمان که ما را گرامی می داشتند ، گرامیشان نداشتیم . و حال که به قدر وارزششان پی بردیم آنها هستند که ما را ترک خواهند گفت . زیرا کاسه صبر هر چه قدر هم که بزرگ باشد سرانجام روزی لبریز خواهد شد. [ دوشنبه 89/4/7 ] [ 8:46 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |