گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
من لحظه ها را به عشق همراهی تو رج میزنم
[ پنج شنبه 89/5/21 ] [ 7:19 صبح ] [ ]
[ نظر ]
سلام بر همگی چیزی شده ؟ کسی داره کم لطفی میکنه ؟ امیدوارم که اینطوری نباشه هیولا ، روی سنگی بر لب رود نشست ماهیان همه بازی گوش درختان همه در رقص ، همه در آوازند چشمش به آیینه ی رود افتاد آه ! چقدر من زشتم چه قلبی ، چه احساسی چگونه با این تاب آرم ؟ غمگین از رود رو به خورشید گرفت ناگهان برگی صورتش را نواخت درخت : ببین چقدر خوشحالم بیهوده از چه می نالی ؟ تو قامت رعنایی ، در هر فصل پر از زیبایی همینک به پیش آی دستی بکش بر اندامم بگو چقیقت را ، بگو چه می بینی ؟ پوستی سیاه ، کثیف ، خشن ما در اینجا همینک خوشحالیم چون می دانیم از چه احوالیم فقط در این محفل آسمان با ما نیست اگرچه او خندان ، ولیکن از ما نیست گناه ما در چیست ؟ اوست که نورانیست در عین زیبایی ، وجودیست پلید اگر تو زیبا بودی ، از غم در نگاه آسمان بودی آسمان خواهد هر دم به یاد او باشیم دمی که در مرگم آسمان می بارد دمی که در نوشم آسمان می جوشد او هر آن خواهد که محتاج او باشیم وجودی خودخواه همچو او باشیم بیا همینک با ما شاد و هم دل شو فراموش کن هستی به درون برکه پرید همه رقص و همه شاد و هوسرانی همه در اوج ، همه نورانی بنفشه آسمانی داداشی [ سه شنبه 89/5/19 ] [ 2:36 عصر ] [ ]
[ نظر ]
بنام حضرت حق
یکی از دوستان مخلص را؛ مگر اواز من رسید به گوش گفت: باور نداشتم که تو را؛ بانگ مرغی چنین کند مدهوش گفتم این شرط ادمیت نیست؛ مرغ تسبیح گوی و من خاموش. به دل بندش میندازه که به طرفش بره و خدای بزرگش رو ستایش کنه
الان و این لحظه بازم خدا اومد سراغم مثل همیشه........................ سلام به وسعت حضور زیبایت. مرا از ان درخت کهنسال بشناس که در همسایگی دیدگانم نشسته است [ دوشنبه 89/5/18 ] [ 1:18 عصر ] [ ]
[ نظر ]
خدایااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا [ یکشنبه 89/5/17 ] [ 11:35 عصر ] [ ]
[ نظر ]
خدایا! اسانم کن.
بارانم کن. خداوندا!
انم کن. علیرضا [ یکشنبه 89/5/17 ] [ 11:14 عصر ] [ ]
[ نظر ]
حضور یاد تو کرد این خرابه را اباد؛ ای انکه باز ندانم تو چیستی و چه ای حضور سبز تو در سینه ام مبارک باد. [ شنبه 89/5/16 ] [ 9:22 عصر ] [ ]
[ نظر ]
هنگامی که نخستین بار لبهایم برای سخن گفتن به لرزه در آمد ، بالای کوه مقدس رفتم و به خدا گفتم : " خدایا بنده ی تو ام . خواست پنهان تو دین من است و تا ابد به فرمان تو هستم . " ولی خداوند جوابی نداد بلکه چون طوفانی گذشت و از چشم من پنهان شد . بعد از هزار سال دوباره از کوه مقدس بالا رفتم و به خدا گفتم : " من ساخته ی دست تو ام پروردگار من ، از خاک زمین مرا ساختی و با نفخه ای از روحت به من زندگانی بخشیدی . پس همه چیزم را از تو دارم . " خداوند پاسخی نداد و مثل هزاران بال تیز پرواز از من گذشت . بعد از هزار سال دوباره از کوه مقدس بالا رفتم و برای بار سوم به خدا گفتم : " ای پدر مقدس ، من فرزند محبوب تو هستم . با رحمت و عشق مرا به دنیا آوردی و با محبت و عبادت ، ملکوتت را به ارث می برم ." این بار هم خداوند پاسخی نداد و مثل مهی که تپه ها را می پوشاند از نظرم دور شد . و بعد از هزار سال از کوه مقدس بالا رفتم و برای چهارمین بار به خداوند گفتم : " ای خدای حکیم و دانای من ، ای کمال و حجت من ، تو دیروز و فردای منی . من ریشه ی تو در تاریکی های زمین هستم و تو گل هایی در نور آسمانی و ما با هم در نور خورشید رشد می کنیم . " پس خدا به من توجه کرد و به طرفم خم شد و در گوشم کلماتی شیرین را نجوا کرد و آن طور که دریا ، جویی را در بر میگیرد ، مرا در بر گرفت . و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود آمدم ، خدا هم آنجا بود . داستانی از جبران خلیل جبران داداشی [ شنبه 89/5/16 ] [ 9:56 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |