سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

بازوی من خم می شود ، یعنی خدا هست
مه بیش یا کم می شود ، یعنی خدا هست
مرغ مهاجر را در اقصی نقطه ی خاک
دانه فراهم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی که گندمزار پیش عطر باران
سر تا قدم خم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی درختان کرده دست خویش بالا
وان ابر نم نم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی حباب پاکدل بر روی برفاب
همجام شبنم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی سلوک جویباری رو به دریا
همرنگ زمزم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی پرستو جوجه های تازه زا را
مستانه همدم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی بهاران زایی آهو و پاژن
رسمی دمادم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی هراس قدسی آرام بخشی
با سینه محرم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی که بیم آسمان آشوب و مه بانگ
آرام جانم می شود ، یعنی خدا هست
بانگ جرس می آید از آن دوردستان
دیگر مسلم می شود ، یعنی خدا هست
گه گاه طبعی از تجلی بار گیرد
مانند مریم می شود ، یعنی خدا هست
گویی شراب دیر ساله بود این شعر
جامی اگر جم می شود ، یعنی خدا هست
فرمود با قلب شکسته همنشینم
غمگین چو بی غم می شود ، یعنی خدا هست
وقتی دلی با صد هزاران رهزن فکر
مایل به حق هم می شود ، یعنی خدا هست
دنیا تلنباری به روی هم دگر نیست
وقتی منظم می شود ، یعنی خدا هست
دنیا توانستی نباشد ، هست اما
عالم چو عالم می شود ، یعنی خدا هست

                           بهاالدین خرمشاهی


[ چهارشنبه 89/6/17 ] [ 12:17 عصر ] [ ] [ نظر ]

  دور نشو
  حتی برای یک روز
  زیرا که ...
  زیرا که ...
  چگونه بگویم ؟
  یک روز زمانی طولانیست
  برای انتظار من
  چونان انتظار در ایستگاهی خالی
  در حالی که قطارها در جایی دیگر به خواب رفته اند

  ترکم نکن
  حتی برای ساعتی
  چرا که قطره های کوچک دلتنگی
  به سوی هم خواهند دوید
  و دود
  به جستجوی آشیانه ای
  در اندرون من انباشته می شود
  تا نفس بر قلب شکست خورده ام ببندد !

  آه !
  خدانکند که رد پایت بر ساحل محو شود
  و پلکانت در خلا پرپر زنند !

  حتی ثانیه ای ترکم نکن ، دلبندترین
  چرا که همان دم
  آنقدر دور می شوی
  که آواره جهان شوم ، سرگشته
  تا بپرسم که باز خواهی آمد
  یا اینکه رهایم میکنی
  تا بمیرم ؟

                             پابلو نرودا


[ سه شنبه 89/6/16 ] [ 9:48 صبح ] [ ] [ نظر ]

          "هنگامی که اندوه من به دنیا آمد "

هنگامی که اندوه من به دنیا آمد از مهربانی شیرش دادم و به چشم محبت و عشق در او نگریستم .

اندوهم مثل هر موجود زنده ی دیگر ، رشد کرد ، قوی و زیبا شد و سرشار از شادی و شعف .

اندوهم را دوست می داشتم و او نیز مرا
دوست داشت ، و جهان گرداگردمان را نیز دوست داشتیم ، چون اندوه من دل نازک
و مهربان بود و قلب من نیز مهربان شده بود .

و هر گاه با هم حرف میزدیم ، من و
اندوهم ، با بال های رویا  روزها و شبهایمان را سپری میکردیم ، زیرا که
اندوه من زبانی رسا داشت و زبان من نیز رسا شده بود .

و هنگامی که با هم آواز می خواندیم ،
من و اندوهم ، همسایگان کنار پنجره ها به آوازمان گوش می دادند ، زیرا
آواز ما چون اعماق دریا ژرف بود و چون شگفتی ها ، شگفت .

و هر گاه راه میرفتیم ، من و اندوهم ،
مردم با چشمان مهربان به ما می نگریستند و با تعجب کلمات شیرین نجوا
میکردند ، به غیر از کسانی که به دیده ی حسد به ما می نگریستند ، زیرا
اندوه چیزی گرانمایه و پسندیده بود و من به داشتنش سرفراز و مفتخر بودم .

پس چون هر موجود زنده ای ، اندوهم مرد
و من تنها مانده ام که بیندیشم و تامل کنم . و اکنون وقتی سخن میگویم ،
سخنانم به گوشم سنگین می آید و چون آواز می خوانم هیچ یک از همسایگانم گوش
نمی دهند و در کوچه ها راه میروم و کسی به من نگاه نمیکند ، فقط در خواب
صداهایی میشنوم که میگویند :

                       " ببینید ! ببینید ! این مردی است که اندوهش مرده است . "

                     جبران خلیل جبران

[ دوشنبه 89/6/15 ] [ 2:55 عصر ] [ ] [ نظر ]
 
       "  اگر دل دلیل است "


     سراپا اگر زرد و پژمرده ایم
     ولی دل به پاییز نسپرده ایم

     چو گلدان خالی لب پنجره
     پر از خاطرات ترک خورده ایم

     اگر داغ دل بود ، ما دیده ایم
     اگر خون دل بود ، ما خورده ایم

     اگر دل دلیل است ، َآورده ایم
     اگر داغ شرط است ، ما برده ایم

     اگر دشنه ی دشمنان ،  گردنیم
     اگر خنجر دوستان ، گرده ایم

     گواهی بخواهید ، اینک گواه
     همین زخم هایی که نشمرده ایم !

     دلی سر بلند و سری سر به زیر
     از این دست عمری به سر برده ایم

               قیصر امین پور
















[ دوشنبه 89/6/15 ] [ 1:39 صبح ] [ ] [ نظر ]

من از چشم تو مست و مستیم پایان نمیگیرد
طبیب دل دوا بس کن دلم درمان نمیگیرد
در این اشفته بازاری کسی کس را نمیبیند
گمانم اسمان شب دگر سامان نمیگیرد
به فکر غنچه دشتند بی مهران وفا را کس
خبر از بلبل تنهای در هجران نمیگیرد
همه در عشق وصلش تا خدا رویا به سر دارند
چرا چون من به غم از هیچ کس پیمان نمیگیرد
وفای بی وفایان شد دلیل حرمت ساقی
وگرنه کس دگر از می صفای جان نمیگیرد
بیا ای صاحب تنهایی چشمان بیمارم
که کس در کارگاه دل به سر قران نمیگیرد
رها ارامش شب را چرا اینگونه میداری
که پیمان هوالبالا به جز انسان نمیگیرد

 

سروده شد در 15/3/89

رها



[ پنج شنبه 89/6/11 ] [ 11:53 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام   

اخ جونمی جون

ییییییییییییییییییییییییییییییییه 

 خبری ذارم براتوووووووون

دااااااااااااااااااااااااااغ

 دااااااااااااااااااااااااغ

امکاااااااااااااااااااااااااااااااان

 ندارررررررررررررررره اندازه من خوشحال بشییییین

 

بهااااااااااااااااااااار از همه بیشتر 

   بعد علیرضااااااااااااااااااااااا

  و بعد  داداشیییییییییییییییییییییییییییییییی  

 به ترتیب  خوشحال تر  میشیییییییین

 

چون اخلاقاتونو میشناسم میگم اینوووو

 

فقط یه چیز   بهم گفته هنووووز  نگگگگگگگگم

در هر حاااااال

من تبریک میگگگگگگگگگگگم بهش

و فکر نکم تا اخره ماه رمضون طافت بیارم و همین روزا  لو بدم

 

در ضمن من می خوام اولین کسی باشم که تبریک میگم

 

  تلفن هم نزنین چون نمیگم 


[ پنج شنبه 89/6/11 ] [ 2:24 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

سالروز شهادت مولای شیعیان .امیر مومنان.امام علی ع را به تمام دوستان و شیعیان .و به خصوص زیبای عالم امکان .

امام امدنی. منتظرامر الهی. مهدی موعود عج تسلیت عرض میکنیم.

 

نه خداتوانمش خواندنه بشرتوانمش گفت    

متحیرم  چه  نامم  شه  ملک  لا فتا را

 

از طرف بچهای کلبه تنهایی رها


[ چهارشنبه 89/6/10 ] [ 1:16 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

بچها ممنونم ازتون خیلی کمکم کردین  تو این مدت

بهار  داداشی   علیرضا 

خیلی  گلین

 

بنازم چشم مستت را  چه خوش صید دلم کردی   

 

که کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمیگیرد


[ پنج شنبه 89/6/4 ] [ 1:45 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

                                                    بنام خدای پروانه ها               

یک نفر در جان من در های و هویست               

                                                                                      میشناسم این صدا فریاد اوست

با من است اما نمیدانم کجاست                                 
                                                                                     این قدر دانم که با من آشناست


[ چهارشنبه 89/6/3 ] [ 1:19 عصر ] [ ] [ نظر ]

ابری که در بحبوحه ی طوفانی سهمگین بر روی دریای مدیترانه به وجود آمد؛ حتی وقت رشد کردن نداشت بادی

شدید تمام ابرها را به طرف آفریقا برد. به محض آنکه بر روی قاره رسیدند آب و هوا تغییر کرد و آن پایین شن های

زرین در صحرا گسترش یافته بودند. ابرهای جوان با رفتارهایشان میتوانند توصیف کننده ی جوانی انسان باشند


به این ترتیب ابر ما تصمیم گرفت از والدین و دوستان خیلی قدیمی اش جدا شود تا دنیا را بشناسد.  

باد اورا سر زنش کرد؛ داری چکار میکنی؟  صحرا سر تا سرش یکسان است فورا به گروه باز گرد.  اما ابر جوان

به خاطر ماهیت طغیان گرش اطاعت نکرد؛ کم کم پایین آمد و همچون نسیم ملایم و بخشنده تا بالای شن های زرین سر خورد.   

بعد از آنکه مدتی طولانی پرواز کرد؛ متوجه شد توده شنی به او لبخند میزند.ابر گفتروز بخیر؛ آن پایین زندگی
 
چطور است؟ توده ی شن گفت: خوب؛ در جوار توده شن های دیگر آفتاب؛ باد و آنهایی که هراز گاهی گذرشان به این محل می افتد. 

گاهی هوا خیلی گرم میشود اما میتوان تحمل کرد.توده ی شن گفت:  آن بالا زندگی چطور است؟ ابر گفت: اینجا هم آفتاب و باد وجود دارد

اما من این مزیت را دارم که میتوانم در آسمان بگردم و خیلی چیزها را بشناسم. توده ی شن گفت: برای من

زندگی کوتاه است وقتی باد از جنگل بر گردد ناپدید میشوم. ابر گفت: و این تو را اندوهگین میکند؟ 

توده شن گفت: خوب این حس را در من ایجاد میکند که به هیچ دردی نمیخورم. ابر گفت: من هم همچنین چیزی را

تجربه میکنم به محض اینکه باد تازه ای از راه برسد مرا مبدل به باران خواهد کرد هر چند این سر نوشت من است.

توده شن گفت: میدانی در صحرا؛ باران؛ بهشت نامیده میشود؟ ابر مغرور گفت: نمیدانستم من به چیزی این قدر با

ارزش تبدیل میشوم. توده شن گفت: شنیده ام بعد از باران ما پوشیده از سبزه و گل میشویم اما من هرگز معنی

این چیزها را نخواهم فهمید چون خیلی به ندرت در صحرا باران میبارد.          

ابر گفت: اگر بخواهی میتوانم تو را خیس از باران کنم. هر چند با تو تازه آشنا شده ام؛ «عاشق تو شده ام»  

و میخواهم برای همیشه اینجا بمانم. توده ی شن جواب داد: من هم تا وقتی تورا برای اولین بار در آسمان دیدم

«عاشقت شدم» اما اگر گیسوان سفید و زیبایت به باران مبدل شود در آخر تو میمیری.    ابر گفت: «عشق هرگز

نمیمیرد؛ تغییر شکل میدهد و من میخواهم بهشت را به تو نشان دهم.بعد با قطرات کوچکش شروع به نوازش

 

توده ی شن کرد برای مدتی طولانی با هم یکی شدند تا رنگین کمانی ظاهر شد.

فردا صبح توده ی شن کوچک پوشیده از گل شده بود. ابر هایی که به طرف مرکز در حرکت بودند فکر کردند این یک

 

حاشیه ی کوچک از جنگلی است که در جستجویش بودند و بیشتر باریدند. بیست سال بعد توده ی شن به مرغزاری
تبدیل شد که با سایه ی درختانش خستگی مسافران را در می آورد.                         

و این به این خاطر بود که یک روز؛ ابری عاشق در بخشیدن زندگی اش به خاطر عشق تعلل نکرده بود.

                                                                                                                                      
                                                                                                                      «پائولو کو ئیلو» 


[ دوشنبه 89/6/1 ] [ 7:54 صبح ] [ ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 50
بازدید دیروز: 71
کل بازدیدها: 211933