سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

فلک کور است.امشب دلم رنجور و ویران است.قدم لرزان به سوی کوچه می آیم.

دودستم را به هم با حرص  می سایم...

خدایا ترس من از چیست؟

عروس جشن امشب کیست؟

ولی ناگه صدای نعره ام در ساز می میرد.

وداماد شاد و سرخوش از نگارم بوسه می گیرد..

صدای شیخ می آید:عروس خانوم وکیلم من؟

جوابم ده وکیلم من؟

صدای آشنایی بله می گوید و مردم یک صدا مبارک باد می گویند.

خداوندا صدای اوست..صدای آشنا از اوست

شما هرگز نمی دانید عروسی را به حجله می رانید

که تا دیروز نگارم بود.

چه می گویم؟همین امشب کنارم بود

من امشب از همه بیزار بیزارم

من امشب از خودم ازتو از این دنیا که هیچش اعتباری نیست

بیزار بیزارم

چرا جغدان به روی بام من امشب نمی خوابند؟

دگر شومی تر از امشب چه می خواهند؟

چرا این آسمان امشب نمی بارد؟

چرا..............؟

مریم .ط


[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 3:26 عصر ] [ ] [ نظر ]


الهی  اگر خدا خدا نکنیم  چه کنیم و اگر ترک ماسوا نکنیم  چه کنیم ؟
الهی  چرا بگریم که تو را دارم و چرا نگریم که منم ؟
الهی  آمدم ردم مکن ، آتشینم کرده ای سردم مکن
الهی  آنکه را عشق نیست ، ارزش چیست ؟
الهی  از من آهی و از تو نگاهی
الهی  هشیار را با بستر و بالین چه کار و مست را با دین و آیین چه کار ؟
الهی  خوشا آنکه بر عهدش استوار است و همواره محو دیدار است
الهی  شکرت که حقیر و فقیرم ، نه امیر و وزیر
الهی  تو را دارم چه کم دارم  پس چه غم دارم ؟
الهی  شکرت که به دیدار حسن جمالت عاشقم و به گفتار ذکر جمیلت شایق
الهی  کتابدار و کتابخوان و کتابدان بسیارند ، خنک آنکه خود کتاب است و کتاب آر
الهی  در شگفتم از این گله گله اشباه الناس و رمه رمه آدمی پیکر که یکی نمی گوید " من کیستم "
الهی  تاکنون به زحمتم از بیرون می طلبیدم و اینک به رحمتت از درون می جویم
الهی  یکی نان دارد و دندان ندارد ، یکی جان دارد و جانان ندارد . شکرت که حسن هم این دارد و هم آن
الهی  چونست که اندوه تو مایه ی دل شادی است و بندگی تو برات آزادی
الهی  شکرت که دل بی دردم را به درد آوردی
الهی  تاکنون به نادانی از تو می ترسیدم و اینک به دانایی از خود می ترسم
الهی  به حرمت راز و نیاز اهل راز و نیازت ، این نا اهل را سوز و گداز ده
الهی  در راهم و همراه درد و آهم ، آهم ده و راهم ده
الهی  شکرت که از آنچه در سر دارم ، اگر از سر گذارم سر دارم و اگر نگذرم ، سر دارم
الهی  اگر الفاظم نارسا است ، داستان سنگ تراش و شبان موسی است
الهی  شنیدم که فرمودی " چه کنم با مشتی خاک مگر بیامرزم "
الهی  گاه گاهی می نمایی و می ربایی ، نمودنت چه دل نشین است و ربودنت چه شیرین
الهی  اگر یک بار دلم را بشکنی ، از من چه بشکن بشکنی
الهی  آنکه دنبال درک مقام است غافل است که مقام در ترک مقام است ...
الهی  با ستاری و غفرانت ، جزا خواستن کفرانست
الهی  موج از دریا خیزد و با وی آمیزد و در وی گریزد و از وی ناگریز است ، انا لله و انا الیه راجعون
الهی  همین قدر فهمیده ام که خداست و دارد خدایی میکند



گزیده ای از الهی نامه ( نوشته ی استاد حسن زاده  آملی ) بخش آخر
[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 10:55 صبح ] [ ] [ نظر ]

                 وداع

   عاقبت روز وداعش سر رسید
   خون دل از دیدگان من چکید

   در نگاهش مهربانی بود و بس
   عاشقی با هم زبانی بود و بس

   گرچه لب بر بسته بود از گفتگو
   در درونش ناله بود و های و هو

   با سکوتش گریه را بیچاره کرد
   اشک غم را بی دل و آواره کرد

   مانده بودم خیره در چشمان او
   بی صدا بودم ولی حیران او

   کاش فریادی ز دل بیرون شدی
   لیلی من از جنون مجنون شدی

   گریه می کردم بدون اشک و آه
   ناله ها در سینه ، اما با نگاه

   دست خود آهسته او بالا گرفت
   از دل مجنون دل لیلا گرفت

   گوشه ی چشمش روان شد چشمه ای
   چشمه را در چشم لیلا دیده ای ؟

   دل ز کف دادم منم گریان شدم
   هم نوا با اشک او نالان شدم

   با نگاه آخرش پر پر شدم
   همچو برگ لاله ی احمر شدم

   رفتن او رفتن جان من است
   دیدن او دین و ایمان من است

   هرکجا باشد خدا یارش بود
   دست حق یار و نگهدارش بود


                              درویش

[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 12:31 صبح ] [ ] [ نظر ]

خدایا کفر نمی گویم ، پریشانم
چه میخواهی تو از جانم ؟
مرا بی آنکه خود خواهم ، اسیر زندگی کردی ؟
خداوندا تو مسئولی

                                       دکتر شریعتی


[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 12:10 صبح ] [ ] [ نظر ]

متن سنگ قبرفروغ فرخزاد:

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و ازنهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم

متن سنگ قبر فریدون مشیری:

سفرتن را تا خاک تماشا کردی

سفرجان را از خاک به افلاک ببین

گرمرا می جویی

سبزه ها را دریاب

با درختان بنشین

متن سنگ قبر سهراب سپهری:

به سراغ من اگر می آیید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من

منبع:سایت فان پاتوق


[ دوشنبه 89/6/29 ] [ 10:57 عصر ] [ ] [ نظر ]

سلام

 

تشکر

دوستای گلم ببخشید 2 روز نبودم

رها 22 ممنون که مطلب گداشتی امید وارم  یه تیم خوب باشیم

بهار خانوم شما هم خیلی تا حالا کمک کردین

داداشی دمت گرم بابت خوبیات و مطالب خوبت

ستاره جان شما هم خیلی خوب کمک میکردی اما یه هو رفتی

 

گله

رها22 به مطالب دوستان نظر بده همیشه

بهار خیلی کم به ما سر میزنی

داداشی 2 بار تو خوصوصی بهت پیام دادم و ازت خواهش کردم به همه مطالب نظر بدی اما ندادی

ستاره شما هم 1 ماه مطلب نمیزاری لطفا وبلاگ رو ترک نکن

 

بچه خیلی گلین ممنون که تنهام نمیدارین.

 دعا کنید ای دی اس الم رو زود بدن و تصمیم نهایی رو در مورد موضوع سایت بگیرم و شروع کنیم از این به بعد تو سایت خودمون مطلب بذاریم

البته اینجا تا روزی که خودشون بیرونمون کنن فعالیت میکنیم

 

خیلی دعاااام  کنید

 

و در ضمن این روزا سرم خیلی شلوغه

اگه خدای اسمون ابی بخواد 8 مهر ماه عروسیم خیلی خیلی محتاج دعا هستم 

 

رها


[ دوشنبه 89/6/29 ] [ 12:14 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

بوی عیدی بوی توت،بوی کاغذرنگی

بوی تندماهی دودی وسط سفره ی نو

بوی یاس جانماز ترمه‌ی مادربزرگ

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

شادی شکستن قلک پول

وحشت کم شدن سک? عیدی از شمردن زیاد

بوی اسکناس تا نخورد? لای کتاب

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی مو در می‌کنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادرسیاه

شوق یک خیز بلند از روی بته‌های نور

برق کفش جفت‌شده تو گنجه‌ها

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

عشق یک ستاره ساختن با دو لک

ترس ناتموم گذاشتن جریمه‌های عید مدرسه

بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

بوی باغچه،بوی حوض،عطر خوب نذری

شب جمعه،پی فانوس توی کوچه گم شدن

توی جوی لاجوردی هوس یه آب‌تنی

با اینا زمستونو سر می‌کنم

با اینا خستگی‌مو در می‌کنم

با اینا بهارو باور می کنم


[ دوشنبه 89/6/29 ] [ 12:17 صبح ] [ ] [ نظر ]

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

آوای تو می خواندم از لایتناهی

آوای تو می آردم از شوق به پرواز

شب ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی

امواج نوای تو به من می رسد ازدور

دریایی و من تشنه ی مهرتو،چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می جهد ازجان

خوش می دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست

من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق تو را دارم و دارای جهانم

همواره تویی هرچه تو گویی و تو خواهی


[ دوشنبه 89/6/29 ] [ 12:8 صبح ] [ ] [ نظر ]

یک شبی مجنون نمازش را شکست 

بی وضو در کوچه ی لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود

فارغ ازجام الستش کرده بود

گفت یارب!از چه خوارم کرده ای؟

برصلیب عشق دارم کرده ای؟

خسته ام زین عشق دلخونم نکن

من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم

این تو و لیلای تو ،من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم

دررگت پیدا و پنهانت منم

سالها با جور لیلا ساختی

من کنارت بودم و نشناختی


[ یکشنبه 89/6/28 ] [ 1:1 عصر ] [ ] [ نظر ]

                                       زبان دیگر

سه روز پس از تولدم ، در گهواره ی حریرم خوابیده بودم و به دنیای عجیب و تازه ی دور و برم می نگریستم .
مادرم به دایه ام گفت : " امروز حال فرزندم چطور است ؟ "
دایه ام گفت : " خوب است بانوی من ، سه بار شیرش داده ام . تاکنون طفلی به این خوبی و شادی ندیده ام . "
من سخنانش را شنیدم و با غضب فریاد زدم : " دروغ می گوید ، دروغ میگوید . مادر ، بسترم زبر است و شیرم در کامم تلخ است و بوی پستان در مشامم ، ناخوش است و سخت بیچاره شده ام . "
ولی مادرم و دایه نفهمیدند چه می گویم . زیرا به زبان جهانی حرف می زدم که از آن آمده بودم .
روز بیست و یکم تولدم ، روزی که می خواستند مرا نام گذاری کنند ، کشیش به مادرم گفت : " بانوی من تبریک می گویم که فرزندت مسیحی متولد شده است . "
با حیرت به کشیش گفتم : " اگر این طور است که میگویی ، پس مادرت که در آسمان است باید خیلی بد بخت باشد چون تو مسیحی متولد نشده بودی . " ولی کشیش زبان مرا نفهمید .
و بعد از هفت ماه ، پیشگویی به من نگریست و به مادرم گفت : " پسرت رهبری حکیم و دانا خواهد شد و مردم از او اطاعت خواهند کرد . "
با بلندترین صدایی که می توانستم فریاد زدم : " این پیشگویی دروغ است ، من خودم می دانم و یقین دارم که موسیقی خواهم آموخت و چیزی غیر از موسیقی دان نخواهم شد . "
و از این که حرفم را نمی فهمیدند در هراس شدم .
اکنون سی سال از آن سال می گذرد و مادرم و دایه و کشیش مرده اند . " خدایشان رحمت کند " ولی پیشگو هنوز زنده است . دیروز او را جلوی کلیسا دیدم و با هم صحبت کردیم . فهمید که من به موسیقی دانها پیوسته ام ، به من گفت : " همیشه می دانستم که تو موسیقی دان بزرگی خواهی شد . هنگامی که بچه بودی به مادرت گفته بودم . "
حرفش را تصدیق کردم ، چون خودم هم زبان جهانی را که از آن آمده بودم فراموش کرده بودم .

                                                   جبران خلیل جبران


[ شنبه 89/6/27 ] [ 11:21 عصر ] [ ] [ نظر ]
<      1   2   3   4   5      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 48
بازدید دیروز: 71
کل بازدیدها: 211931