سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

نورعترت آمدارزآیینه ام

کیست درغارحرای سینه ام

رگ رگم پیغام احمدمیدهد

سینه ام بوی محمد می دهد

من سخنم گویم ولی من نیستم

این منم یااو ندانم کیستم

جبرئل امشب دمدبرنای من

قدسیان خوانند باآوای من

ای بتان کعبه در هم بشکنید

بامن امشب ازمحمد دم زنید

ازهواگلبانگ تهلیل امده

دیده بگشائید جبریل آمده

مکه تاکی مرکزنااهل هاست

پایمال چکمهء بوجهل هاست

مکه دریای فروغ وحی شده

بت پرستان بت پرستی نهی شده

روز،روزمرگ ظلم و ظالم است

بانگ نفرت مرد،اقراء حاکم است

یامحمدمنجی عالم تویی

این مبارک نامه راخاتم توئی

انبیاءمشعل زتو افروختند

وزدمت پیغمبری آموختند

غیرتو مردانگی ایین توست

عزت درحجاب دین توست

برهمه اعلام کن زن برده نیست

بردهء مردان تن پرورده نیست

خاتم توحیدبر انگشت تو

حق به پیش روی و حیدر پشت تو

ماتورازهرای اطهر داده ایم

شیرمردی مثل حیدر داده ایم

ماتورادادیم در بی همه

یک خدیجه یک علی یک فاطمه






مبعث برعاشقان مبارک


[ شنبه 89/4/19 ] [ 8:13 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

می خوری به سلامتی دیوار
نه به خاطر بلندیش
واسه این که هیچ وقت پشت ادمو خالی نمی کنه

به سلامتی دریا
نه به خاطربزرگیش
واسه یک رنگیش

به سلامتی سایه
که هیچ وقت ادمو تنها نمی ذاره

به سلامتی پرچم ایران
که سه رنگه

تخم مرغ
که دورنگه

رفیق
که یه رنگه

به سلامتی همه اونای که
دوسشونداریمو نمی دونن،
دوسمون دارنو نمی دونیم

به سلامتی نهنگ
که گنده لات دریاست

به سلامتی زنجیر
نه به خاطر اینکه درازه
به خاطر اینکه به هم پیوستست

به سلامتی خیار
نه به خاطر((خ))ش
فقط به خاطر((یار))ش

به سلامتی شلغم
نه به خاطر ((شل))ش
به خاطر((غم))ش

به سلامتی کرم خاکی
نه به خاطر کرمش
به خاطرخاکی بودنش

به سلامتی پل عابر پیاده
که هم مردا از روش رد میشن هم نامردا

به سلامتی برف
که هم روش سفیده هم توش

به سلامتی رودخونه
که اونجاسنگای بزرگ هوای سنگای
کوچیکودارن

می خوریم به سلامتی گاو
که نمی گه من
میگه ما

به سلامتی دریا
که ماهی گندههاشو دور نمی ریزه

می خوریم بهسلامتی اون
که
همیشه راستشو می گه

به سلامتی سنگ بزرگ دریا
که سنگای دیگرو میگیره دورش

به سلامتی دریا
که قربونیاشو پس می ده

به سلامتی تابلو ورود ممنوع
که یه تنه اتوبانو حریفه

به سلامتی عقرب
که به خاری تن نمیده
(عقرب وقتی میره تواتیش ودورش
همش اتیشهبانیشش خودشو
می کشه که کسی نالشونشنوه)

به سلامتی سر نوشت
که نمیشه اونو از سر نوشت


 

 

 

 


 


[ جمعه 89/4/18 ] [ 8:10 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

بهارم سخت پاییز است

اشوب است 

غم دارد دلش گویی

و من دیگر نمی خوانم

بهاری ایچنین دلگیر

که در دل داغها دارد

چرا باید بخوانم شاد باشم مست باشم

بهارم سخت غمگین سخت تنها

دریغا عشق غوغا کرده در روحش ولی معشوق پیدا نیست

غمم افزون شد از این شور از این عشق

بهاری لیک پاییزی

 و من دیگر
نمی خوانم حدیث عشق را هرگز

 که توتنهای تنهایی

نگاهم کن مرا دریاب پیدایم کن

مگیر از من صفاییت را

دگر کافیست

مرا این روزگار تلخ در خود چرخها دادست ایامی

دگر کافیست من دیگر ندارم طاقت غم را

بخوان با من بخوان با من

بیاد روزهای اشناییمان    

که می دانم ز من دلگیری ای تنها

زمستانم   زمستانم

زمستانم زمستانم

89/4/15    11:20     raha


[ سه شنبه 89/4/15 ] [ 11:59 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

!محبوب من!

نفهمیدم چگونه بی هوا

عاشقت شده ام!

پرواز کردم سوی تو

مرامأوادادی

این تن خسته ودرمانده را پناه شدی

همانجا بود که دیدمت و عاشقت شدم

آری همان دم نقطه تلافی عشقمان شد

ومن بار ها برایت از عشق گفتم

از دلتنگی

از اشک

پروردگار بی همتای من

حالا حتی از خواندن ترانه ساده ای

بدون حضور تو می ترسم

چه نادان بودم من

آنسان که می خواستم بروم

درانتهای شب گم شوم

می خواستم بروم به جای که هیچ ستاره ای سوسو نزند

جائی که نه تو باشی نه یادی از تو

چه خیال خامی!

آه ای یگانه چه صبوری

وچه مهربانی ای نازنین

امشب دیوانه وار دوستت دارم

ای همیشگی!

ای ازل!

ای خدای مهربان من

مرادریاب که بیقرار مسجدالحرامت شده ام


[ دوشنبه 89/4/14 ] [ 11:53 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

دلم گویی نوای سرد غم دارد

وکس در این شب تاریک

به جز تابوت حسم را نمی بیند

وتو خوابی در این غوغا

همان ارامش انروزرا داری

که میرفتی ز پیش این من خسته

برای تا ابد اری

کدامین لحظه را یاد اورم بی تو

همان شبگرد تنهایم

رهایم چون راهایم از رهایی

همان ارامش پرواز را داری

سکوتم طعم غم دارد و تو هرگز نمی ایی

رها بیگانه با دنیاست

ومن پرواز خواهم کرد

نفس در سینه بی تاب است

 دلم همزاد مهتاب است

به فکر لحظهایت شب

چراغم نور شب تاب است

ولی افسوس

 به کام سرد مردابت

دگر گویی نفس بالا نمی اید

تو را هرگز نخواهم برد از یادم

چه باسامان دلم باشد

چه چون غم هر شبم غمگین

تو در رویای من پنهان پیدایی

هنوز ان لحظه را در خاطرم تکرار میگویم

تو و چشم تو و فریاد زیبایی

چه عشقی آه افسوس آه

چه دردی آه فریاد آه

و تو هرگز نمی ایی

دلم خوابست معشوقا رهایم کن

دمی با خلوت انروز ها  من را


دوباره روح فروغ در من دمیده شد

خدایش بیامرزد

89/4/11 ساعت 21:15

تقدیم به  داداشی و بهار 


رها



[ شنبه 89/4/12 ] [ 12:32 صبح ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

یارب


آغوش باز کن یارب

چه بیراهه ها که نرفتم

وچهطعنه ها که نشنیدم

آغوش باز کن و تنگ در بغلم بگیر

من دلتنگ شده ام


دلتنگ سجاده،مهر،تسبیح

دلتنگ دلتنگی های شبانه

می دانی چقدردلم لک زده برای خواندن مناجات امیر(ع)

آغوش باز کن یارب

این ناپاکریاک،

به توجه مهر آمیز تو محتاج است

دیگر خسته نمی شوم از گفتن:

الهی ربی بذی علمأ عالمأدنیایا


[ جمعه 89/4/11 ] [ 11:5 عصر ] [ ] [ نظر ]

توراگم می کنم هرروزوپیدا میکنم هرشب

بدین سان خوابها را باتوزیبامیکنم هر شب

تبی این گاه را چون کوه سنگین می کندانگاه

چه اتش ها که در این کوه برپا میکنم هر شب

تماشایی ست پیچ و تاب اتشها...خوشا بر من

کهپیج و تاب اتش را تماشا می کنم هر شب

مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست

چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو

که این یخ کرده رااز بی کسی ها می کنم هر شب

تمام سایه هارا می کشم بر روزن مهتاب

حضورم را زچشم شهر حاشا می کنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش

چه بی ازار با دیوار نجوا می کنم هر شب

کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟

که من این واژه را تاصبح معنا میکنم هر شب




[ پنج شنبه 89/4/10 ] [ 12:37 صبح ] [ ] [ نظر ]

گفتی که می بوسم تورا،گفتم تمنا می کنم

گفتی اگربیندکسی،گفتم که حاشامی کنم

گفتی زبخت بداگرناگه رقیب آیدزدر

گفتم که با افسونگری اورازسروامی کنم

گفتی که تلخی های می،گرناگوار افتدمرا؟

گفتم که بانوش لبم آن را گوارا می کنم

گفتی چه می بینی بگو،درچشم چون ایینه ام

گفتم که من خودرا دراو عریان تماشا می کنم

گفتم که بایغماگران باری مدارا می کنم

گفتی که پیوندتورا بانقدهستی می خرم

گفتم که ارزان تر ازاین من باتوسودا می کنم

گفتی اگرازکوی خود روزی تو را گویم برو

گفتم که صدسال دگرامروزو فردا میکنم

گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم؟

گفتم که تو دیوانه تر دانی که پیدا می کنم




(از:سیمین بهبهانی)


[ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 11:58 عصر ] [ ] [ نظر ]
                                    یکی را دوست می دارم ....
                                  ولی افسوس او هرگز نمیداند
 نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من
                                    که او را دوست میدارم
                                                          ولی افسوس
                                                                او هرگز نگاهم را نمی خواند
 به برگ گل نوشتم من
                       که او را دوست میدارم
                                         ولی افسوس او گل را
                                                      به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند
 به مهتاب گفتم ای مهتاب
                     سر راهت به کوی او
                                              سلام من رسان و گو
                                                                        تو را من دوست میدارم
 ولی افسوس
            چون مهتاب به روی بسترش لغزید
                                                   یکی ابر سیه آمد
                                                                که روی ماه تابان را بپوشانید
 صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت
                                             بگو از من به دلدارم
                                                                        تو را من دوست میدارم
 ولی افسوس و صد افسوس
                                ز ابر تیره برقی جست
                                                             که قاصدک را میان ره بسوزانید
 کنون وامانده از هر جا
                       دگر با خود کنم نجوا
                                         یکی را دوست میدارم
                                                               ولی افسوس او هرگز نمیداند ...
  
    تقدیم به ****                                                  داداشی


[ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 1:44 عصر ] [ ] [ نظر ]
تو می توانی دوستی مرا نپذیری . می توانی مرا از خود برانی . می توانی روی از من بگردانی و برای همیشه مرا از دیدار خود محروم کنی ... منهم می توانم تو را نبینم . می توانم روز ها و شبها بدون دیدار تو بسر برم . می توانم چشمانم را از سر راه تو بگردانم و به سوی تو خیره نشوم . می توانم زبانم را وادارم تا نام تو را بر خود جاری نکند . می توانم گوشم را از شنیدن آهنگ صدایت بی نصیب نمایم . ولی ....قلبم.... او دیگر در اختیار من نیست . او تا زنده ام بیاد تو خواهد طپید او در درون خود بخاطر تو خواهد نالید.


مگر ترانه های آسمانی عشاق و سرودهای ملکوتی دلباختگان بگوش تو نمی رسد؟
تمام هستی من ، چرا دوستم نمی داری؟
وسیله ای جز رابطه ای که قلب ها را به یکدیگر نزدیک می کند ندارم. تصور می نمایم که گه گاه به کمان احساسات کسی که مدتهاست او را فراموش کرده ای پی ببری و اندکی او را بخاطر بیاوری.
نمی دانم آیا سزاوارم که به این دستاویز امیدوار باشم؟
مگر نمی گفتی قلب تو جایگاه عشق و آرزوی منست؟
مگر نمی گفتی نگاه تو مرا به بهشت می رساند؟
مگر نمی گفتی زندگانی خویش را برای تو می خواهم؟
پس چه شد؟ چرا در تاریکی زندگی رهایم ساختی؟


فرشتگانی که سوگند عشق و وفاداری ترا شنیده اند هنوز با اندیشه های من بازی می کنند. بلبلانی که در کنار دلهای ما نغمه سرائی کرده اند هنوز در گوشه و کنار زمزمه می کنند و بر دل دور افتاده من سلام می گویند.
راستی ، آن همه لطف و پاکدلی به کجا رفت؟ چرا سعادتی که بر هستی من سایه افکنده بود ، بدین زودی در تاریکیهای سرشک و اندوه پنهان گردید؟ مگر ممکن است دلیکه به نور عشق و فضیلت ، گرمی و روشنی یافته است بدین زودی سرد و خاموش گردد؟
آیا بیاد می آوری آن روزهای گذشته و آن عهد و پیمان هایی را که دلهای ما را بهم پیوست ؟ بدانگونه که اگر کسی می گفت این رابطه را روزگار برهم می زند ، بر او می خندیدیم. مگر تو بمن نمی گفتی که زندگی را دوست می داری زیرا من زنده ام ؟
از آنچه بر ماگذشته تو را چیزی نمی گویم....ولی متاسفم بر آن نهالی که با چه امیدهایش کاشتم و چون زمان گلش ، در رسید آن گل را باد سوزانی خشکاند. آری غنچه عشق ما نشکفته پژمرده شد. اگر فرشته می تواند آدمی را کیفر کند این منتهای شدت کیفر است.
ای کاش گذشته را فراموش می کردم و به دلخوشی پیشین باز می گشتم . آیا بیاد می آوری آن روز را که می گفتی تو این لبخند را از لبان فرشته ربوده ای ؟ اینک کجایی که ببینی آن لبخند چه بر سرش امده.


خداحافظ
امروز دیگر تو را ترک خواهم گفت . اصرار نکن دیگر نمی مانم. بعد از این همه که مرا آزردی حالا در این دقایق آخر با من مهربانی می کنی؟
این اشکهای گرم و سوزانی که در چشمانم غلتانست با تو چه می گویند و از من چه می خواهند؟ جز اینکه تنها وفاداری را آرزو می کنند؟ ولی من آنها را مایوسانه از خودم می رانم چون وفایی در تو نمیابم. آری می روم خداحافظ . دوست دارم دور از تو جان بسپارم تا صدای قهقه خندهایت را بگوشم نشنوم.
بگذار بروم و از تو فرسنگها دور باشم . نمی دانم به من چه خواهند گفت در حالیکه با دلی شکسته و پریشان باز می گردم و با تو چه خواهند کرد آن ناز و عشوه هایی که تو را مجذوب کرده است. بر دل ها آتش می زنی اما باز گناه را به من نصبت خواهند داد و تقصیر را بر گردن من خواهند نهاد . راست است که یک دل و یک عشق تو را کافی نیست. توباید دلها بسوزی . بدبخت من ، که جز یک دل و یک عشق نداشتم.
خداحافظ ، گریه نکن که باور نمی کنم مرا دوست بداری . شاید این اشکها بخاطر تنهایی باشد ولی نترس تو را تنها نمی گذارند . این من هستم که باید بگریم . تنها من هستم که جز تو ندارم ، و تو هم مرا نمی خواهی .
من باید آه بکشم و اشک بریزم ولی کجا در تو اثر خواهد کرد؟ می خواهم بروم دیگر این سوگندها که در پیشم یاد می کنی و قسم ها که پی در پی بر زبان می آوری نخواهد توانست مرا از رفتن باز دارد .
فراق تو برایم زیاد سخت است زیاد ، ولی بیش ازاین تاب بی وفایی و بی مهری هایت را ندارم. کجا برایم عزیز و دوست داشتنی تر از کنار تو بود اگر با من کمی مهربان می بودی؟ حال که مرا دوست نمی داری ، حال که با من بی وفایی می کنی ، حال که من پناه گاهت نیستم ، حال که.... دیگر خداحافظ .


آن زمان که دوستمان می داشتند ، دوستشان نداشتیم. آن زمان که قدرمان را می دانستند ، قدرشان را ندانستیم و آن زمان که ما را گرامی می داشتند ، گرامیشان نداشتیم . و حال که به قدر وارزششان پی بردیم آنها هستند که ما را ترک خواهند گفت . زیرا کاسه صبر هر چه قدر هم که بزرگ باشد سرانجام روزی لبریز خواهد شد.

[ دوشنبه 89/4/7 ] [ 8:46 عصر ] [ ] [ نظر ]
<      1   2   3      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 211057