سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

یگن سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند:زمان، کلمات و موقعیت ها

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .

شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .

یک جور صدای خاص شبیه موسیقی

خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .

یک موسیقی ملایم ...

در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .

بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .

و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .

بعضی از آن ها مدام گریه می کنند

و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .

من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .

تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .

له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .

قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست

قلب مورچه ها رنگ سرخ است .

گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .

و این حالت در خواب های من تشدید می شود .

من شب ها نمی توانم بخوابم

قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکون را حس می کنم .

از این سکون نمی ترسم ...

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند

من روحم را حبس نکرده ام .

به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !

من خدا را در آغوش کشیده ام .

خدا زیاد هم بزرگ نیست .

خدا در آغوش من جا می شود ،

شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .

خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .

تب می کنم و هذیان می گویم .

خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .

خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .


[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 7:48 عصر ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 10
بازدید دیروز: 8
کل بازدیدها: 216289