سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

                                       زبان دیگر

سه روز پس از تولدم ، در گهواره ی حریرم خوابیده بودم و به دنیای عجیب و تازه ی دور و برم می نگریستم .
مادرم به دایه ام گفت : " امروز حال فرزندم چطور است ؟ "
دایه ام گفت : " خوب است بانوی من ، سه بار شیرش داده ام . تاکنون طفلی به این خوبی و شادی ندیده ام . "
من سخنانش را شنیدم و با غضب فریاد زدم : " دروغ می گوید ، دروغ میگوید . مادر ، بسترم زبر است و شیرم در کامم تلخ است و بوی پستان در مشامم ، ناخوش است و سخت بیچاره شده ام . "
ولی مادرم و دایه نفهمیدند چه می گویم . زیرا به زبان جهانی حرف می زدم که از آن آمده بودم .
روز بیست و یکم تولدم ، روزی که می خواستند مرا نام گذاری کنند ، کشیش به مادرم گفت : " بانوی من تبریک می گویم که فرزندت مسیحی متولد شده است . "
با حیرت به کشیش گفتم : " اگر این طور است که میگویی ، پس مادرت که در آسمان است باید خیلی بد بخت باشد چون تو مسیحی متولد نشده بودی . " ولی کشیش زبان مرا نفهمید .
و بعد از هفت ماه ، پیشگویی به من نگریست و به مادرم گفت : " پسرت رهبری حکیم و دانا خواهد شد و مردم از او اطاعت خواهند کرد . "
با بلندترین صدایی که می توانستم فریاد زدم : " این پیشگویی دروغ است ، من خودم می دانم و یقین دارم که موسیقی خواهم آموخت و چیزی غیر از موسیقی دان نخواهم شد . "
و از این که حرفم را نمی فهمیدند در هراس شدم .
اکنون سی سال از آن سال می گذرد و مادرم و دایه و کشیش مرده اند . " خدایشان رحمت کند " ولی پیشگو هنوز زنده است . دیروز او را جلوی کلیسا دیدم و با هم صحبت کردیم . فهمید که من به موسیقی دانها پیوسته ام ، به من گفت : " همیشه می دانستم که تو موسیقی دان بزرگی خواهی شد . هنگامی که بچه بودی به مادرت گفته بودم . "
حرفش را تصدیق کردم ، چون خودم هم زبان جهانی را که از آن آمده بودم فراموش کرده بودم .

                                                   جبران خلیل جبران


[ شنبه 89/6/27 ] [ 11:21 عصر ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 23
کل بازدیدها: 216305