گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
و هنگامی که شادی ام به دنیا آمد ، آن را روی دستم گرفتم و با آن روی بام خانه رفتم و گفتم : " ای دوستان و همسایگان ، بیایید ، بیایید و ببینید ! امروز شادی ام به دنیا آمد . بیایید و شادی ام را که در نور آفتاب می خندد ، ببینید . " و هفت ماه شادی ام را صبح و شب از بام خانه ام به مردم اعلان کردم ولی کسی به صدایم گوش نداد ، و من و شادی ام تنها ماندیم و کسی به ما نگاه نکرد . و به این نحو سالی گذشت و شادی ام رنگ پریده و پژمرده شد . زیرا هیچ قلبی جز قلب من مهری به او نداشت و جز لب من ، هیچ لبی ، لبش را نبوسید . اکنون شادی من از وحشت مرده و من او را با اندوه مرده ام به یاد می آورم . و این یاد جز برگ پاییزی نیست که چندی در هوا می لرزد تا در خاک دنیا مدفون شود . جبران خلیل جبران [ دوشنبه 89/6/22 ] [ 9:58 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |