گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
نقش پایی مانده بود ، از من به ساحل ، چند جا ناگهان شد محو ، با فریاد موجی سینه آسا آن که یک دم بر وجود من گواهی داده بود از سر انکار می پرسید : کو ؟ کی ؟ کی ؟ کجا ؟ ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها : این جهان : دریا زمان : چون موج ما : مانند نقش لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا ! یا سبک پرواز تر از نقش ، مانند حباب بر تلاطم های این دریای بی پایان رها لجظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان یک قدم آن سوی تر پیوسته با باد هوا باز می گفتم : نه ! این سان داوری بی شک خطاست فرق بسیارست بین نقش ما ، با نقش پا فرق بسیار است بین جان انسان و حباب هر دو بر بادند ، اما کارشان از هم جدا : مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند آفتاب جان شان در تار و پود جان ما ! مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا ! هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا نقش هستی ساز باید نقش برجاماندنی تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را ! فریدون مشیری داداشی [ سه شنبه 89/4/22 ] [ 10:38 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |