گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
اینجا شب است و اسمان تردید دارد گویی نمیداند خودش خورشیئ دارد هر شب تو بر دنیای من پا می گذاری تیری. فشنگی.در دلم جا می گذاری هر شب که می ایی هوا سرخ و کبود است همسنگرت جان داده گویی در سجود است هر شب که می ایی مرا حسی غریب است انگاه میفهمم که دنیا دل فریبست از لابلای سرخی نیزارها مست چحس می کنم بویی ز سر کربلا هست هر شب که می ایی درون خیمه غوغاست در چهره همسنگرانت عشق پیداست هر شب که می ایی همه خوابند در بند ان سو تفنگ و موشک و تک تیر و سر بند من نسل امروزم تو از دیروزهایی گویی تو پاکی عاری از امروزهایی من هر چه دارم از تو دارم پر نگیری همسنگرت را از خیالم بر نگیری هر چند دورم در خیالم خانه داری در دهر مست جاودان کاشانه داری ***** امروز جمعی امدند گمنام بودند با حضرت نا منتهی هم نام بودند احساس بودن مادری را شاد می کرد غمگین مشو کرب و بلا را یاد می کرد لبخند تو! لبخند او ! از جام ساقیست؟ اری رها تنها خدا باقی باقیست
سروده شد در 6/7/89 ساعت21:10 رها [ دوشنبه 92/1/12 ] [ 11:0 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |