گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
گفته بود او اخرین باران عشق میرود ازخاطر شوریده ام از دل دیوانه ام میبرد با خود تمام لحظه های ناب را خنده ی مهتاب را آنشب طوفان که زد باران گرفت آسمان گویی که جانم را گرفت چشمهایم خیس باران گشته بود اشکهایم همدم من گشته بود هر چه کردم با من دیوانه باش لااقل یک شب در این میخانه باش حاصلی جز خنده ی پیدا نداشت هیچ کاری با من شیدا نداشت بی وفا من را ز قلبش رانده بود قطره ای در ناودان جا مانده بود
91/8/17 ساعت 10:20 رها [ جمعه 91/8/19 ] [ 9:44 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |