گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
یکی را دوست می دارم .... ولی افسوس او هرگز نمیداند نگاهش میکنم شاید بخواند از نگاه من که او را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نگاهم را نمی خواند به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم ولی افسوس او گل را به زلف کودکی آویخت تا او را بخنداند به مهتاب گفتم ای مهتاب سر راهت به کوی او سلام من رسان و گو تو را من دوست میدارم ولی افسوس چون مهتاب به روی بسترش لغزید یکی ابر سیه آمد که روی ماه تابان را بپوشانید صبا را دیدم و گفتم صبا دستم به دامانت بگو از من به دلدارم تو را من دوست میدارم ولی افسوس و صد افسوس ز ابر تیره برقی جست که قاصدک را میان ره بسوزانید کنون وامانده از هر جا دگر با خود کنم نجوا یکی را دوست میدارم ولی افسوس او هرگز نمیداند ... تقدیم به **** داداشی [ چهارشنبه 89/4/9 ] [ 1:44 عصر ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |