گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
کسی در باغ گویی نیست و زاغان کیفشان کوک است درختان در هراس اما تمام سیب ها کالند کجا رفتست مرد باغبان امشب که شب بسیار تاریک است کسی آیا نمی خواهد در آغوشی بیاساید؟ صدای زاغ می اید و هر آغوش در خود گم تمام سیب ها افسرده و زردند. چه خواهد شد اگر روزی به شهرم بال بگشایند گمانم کودکان گریان جنین ها نادم از بودن نفسها منجمد در سینها مبحوس گمانم شهر می میرد و روح از خویش می بازد. کسی در باغ گویی نیست. سرود شد در5/9/89 ساعت14:46 رها [ جمعه 89/9/5 ] [ 5:57 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |