چون مقیم سر کوی توی دیوانه شدم
عاقبت دست خوش رهزن بیگانه شدم
شب به تاراج همه هستی من رابردند
که چرا ساکن دیر سر میخانه شدم
مجلس عیش توامشب همه را دربربود
ازچه راندی دل ما دور زپیمانه شدم
برسر کوی تو چون غمزدگان حیرانم
وزجفای توودل خسته وویرانه شدم
یاد بادانکه نظرکردی ودل را بردی
مست چشمت شدم ومست کمانخانه شدم
روزگاریست که درخاطرمن می گذری
ان هوایی که هوای سرجانانه شدم
تلخی عشق رها حیله رندانه نبود
لاجرم ساکن ویرانه رندانه شدم
89/3/9
رها