سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

اون روز مثل همه روزها
همه تو حیاط بزرگ مسجد جمع شده بودیم
همهمه ای بود
سر اینکه حاج اقا با کدوم تیم باشه
یهو همه ساکت شدن
در باز شد و همه به طرف در کوچیک گوشه حیاط دویدند
حاج اقا محبوبی از تک  پله در پایین اومد
و ظرف چند ثانیه همه دورو برش رو گرفتند
-حاج اقا از ماست
-نخیر از ماست
- نه حاج اقا دیروز با علی اینا بودی امروز باید از تیم ما باشی
حاج اقا که گویی می دونست قرار چه بلایی سرش بیادگفت

حالا شما برین اجرها رو بیارین دروازها رو بکارین بعدش تیم می گیریم

حاج اقا نگاهی به چهره بازیکن جدید انداخت و گفت: محمد این کیه؟
گفتم حاج اقا بازیکن جدیده از تهران اوردیم
راستش بازیکن تیم ملی
بعد دیدم خیلی تابلو بستم
بازیکن 14-15 ساله که تو تیم ملی بازی نمی کنه
سریع گفتم:این پسر خالم عباس
اون روز عباس گییوتینش رو هم اورده بود
حاج اقا گفت خوش اومدی عباس

بچها  سریع باشین الان وقت نماز میشه

و بازی شروع شد


طی بتزی من خیلی به چهره حاج اقا محبوبی دقت کردم
هر لحظه داشت نسبت به قبلش نورانی تر می شد
تازه اون لحظه فهمیدم که منظور اونایی که میگفتند

{دور از جون حاج اقا محبوبی}

فلانی موقع مرگش خیلی نورانی شده بود یعنی چی
البته حاج اقا اونقدر هم نورانی نشده بود که خطری باشه
خلاصه
دروازبان توپ رو بلند باسه حاج اقا انداخت
حاج اقا هم چشمش رو به توپ که از پشت داشت می اومد دوخته بود

 و با سرعت به جلو می دوید
قافل از اینکه عباس پسر خالم روبروش ایستاده

و به قول معروف یه اشی براش پخته که اصلا روغن نداره
و ظرف مدت چند ثانیه اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد
واقعا صحنه زیبایی بود حاج اقا داشت پرواز می کرد
همه بچها سرشون بالا بود
ا ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
چقدر حاج اقا اون لحظه به خدا نزدیک شده بود
با خودم گفتم چی می شد منم می تونستم پرواز کنم
باور نکردنی بود چهره حاج اقا انقدر نورانی  شده بود که به هیچ وجه دیده نمی شد
 اما حیف طولی نکشید که از عالم هپروت بیرون اومدم
گــــــــومپ

وای خدا جونم صدای چی بود
ا    پس حاج اقا کو
یعنی کجا رفته بود؟
یعنی واقعا تا خدا پرواز کرده بود؟
در همین حین یکی از بچها گفت محمد کجا رو نگاه می کنی؟
گفتم حاج اقا کو؟
گفت ایناها بابا جلوت رو نگاه کن
ای داد بی داد
حاج اقا وسط زمین دراز کشیده بود و خوابش برده بود
ولی نه
انگار داشت به خودش می پیچید و با خودش یه چیزایی زمزمه می کرد
گوشم رو بردم جلو تا بشنوم
این دیگه گل....خودم گلش می کنم
و بعد
ای...وای...ای دستم......وای پام
تازه   فهمیدم چی شده....پرواز کجا بوده
عباس تکل رفته زیر پای حاج اقا محبوبی

 و ایشونم رفته بالا و با کله اومده پایین
یکمی هم که دقت کردم فهمیدم

 اون لحظه که حاج اقا از فرط نورانیت دیده نمی شد
نور مستقیم خورشید بوده که میتابیده تو چشمام


راستی دست حاج اقا هم در رفت از جاش

نوشته شد در

89/7/5

ساعت 11:26

رها


[ دوشنبه 89/7/5 ] [ 1:35 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 80
بازدید دیروز: 60
کل بازدیدها: 215508