گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
آیین عشق بازی دنیا عوض شده است یوسف عوض شده ، زلیخا عوض شده است سر همچنان به سجده فرو برده ام ولی در عشق سالهاست که فتوا عوض شده است خو کن به قایقت که به ساحل نمی رسیم خو کن که جای ساحل و دریا عوض شده است آن با وفا کبوتر جلدی که پر کشید اکنون به خانه آمده اما عوض شده است حق داشتی مرا نشناسی ، به هر طریق من همچنان همانم و دنیا عوض شده است فاضل نظری [ جمعه 89/6/26 ] [ 4:3 عصر ] [ ]
[ نظر ]
تقدیم به تمام دوستان گلم...
بعدازآن دیوانگی هاای دریغ باورم نایدکه عاقل گشته ام گوِئیا((او))مرده در من اینچنین خسته وخاموش وباطل گشته ام
هردم ازآئینه می پرسم ملول چیستم دیگر،به چشمت چیستم؟ لیک درآئینه می بینم که،وای سایه ای هم زانچه بودم نیستم
همچوآن رقاصهء هندو بناز پای می کوبم ولی بر گور خویش وه که با صد حسرت این ویرانه را روشنی بخشیده ام ازنور خویش
ره نمیجویم به سوی شهر روز بی گمان در قعر گوری خفته ام گوهری دارم ولی آن رازبیم در دل مرداب ها بنهفته ام
میروم...امانمی پرسم ز خویش ره کجا...؟منزل کجا...؟مقصود چیست؟ بوسه می بخشم ولی خود قافلم کاین دل دیوانه را معبود کیست
((او))چودر من مرد،ناگه هرچه بود درنگاهم حالتی دیگر گرفت گوئیاشب با دودست سرد خویش روح بی تاب مرا در بر گرفت
آه...آری...این منم...اماچه سود؟ ((او))که در من بوددیگر،نیست،نیست می خروشم زیر لب دیوانه وار ((او))که در من بود،آخرکیست،کیست
شعری اززنده یاد(فروغ فرخزاد)
[ پنج شنبه 89/6/25 ] [ 10:42 عصر ] [ ]
[ نظر ]
سلام اینم یه شعر قشنگ دیگه . حیفم اومد توی وبلاگ داداش رها نباشه نمیدونم این شاهکار کیه ولی هرکی هست ، دستش درد نکنه الهی بگیر از من سکوتم را اجابت کن قنوتم را پناهی شو سقوطم را تو ماوا شو هبوطم را که من همدرد مجنونم بر آور تو نیازم را هدایت کن نمازم را مگو با کس تو رازم را نوازش کن تو سازم را که من چندیست دلخونم نگاهی کن نگاهم را بشوی از من گناهم را نمایان کن تو راهم را مگیر از من تو ماهم را که من در بند افسونم مبین هر آنچه کردم را صبوری کن تو دردم را ببین رخسار زردم را عوض کن فصل سردم را که من محتاجت اکنونم دگرگون کن تو حالم را نکو گردان تو فالم را گشا زنجیر بالم را تو عاشق کن غزالم را که من مهجور و محزونم [ سه شنبه 89/6/23 ] [ 1:57 عصر ] [ ]
[ نظر ]
به قولی : عشق تنها جریان گذرایی است که همیشه با توست . غمگین مباش و فقط کافی است از سرعتت بکاهی ، اگر خود را رها کنی ، بسان سیل خروشانی تو را با خود خواهد برد ، اگر کنار بکشی و بی خیال بمانی از تو خواهد گذشت ، آن وقت می توانی عاقلانه به جریان دیگری بیندیشی که از راه خواهد رسید [ سه شنبه 89/6/23 ] [ 1:39 عصر ] [ ]
[ نظر ]
تقدیم به دوستای نازنینم دهمین و کوتاه ترین نوشتم
نگاهم کرد و رفت ندانست که من خواهم شکست
رها [ دوشنبه 89/6/22 ] [ 10:49 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
و هنگامی که شادی ام به دنیا آمد ، آن را روی دستم گرفتم و با آن روی بام خانه رفتم و گفتم : " ای دوستان و همسایگان ، بیایید ، بیایید و ببینید ! امروز شادی ام به دنیا آمد . بیایید و شادی ام را که در نور آفتاب می خندد ، ببینید . " و هفت ماه شادی ام را صبح و شب از بام خانه ام به مردم اعلان کردم ولی کسی به صدایم گوش نداد ، و من و شادی ام تنها ماندیم و کسی به ما نگاه نکرد . و به این نحو سالی گذشت و شادی ام رنگ پریده و پژمرده شد . زیرا هیچ قلبی جز قلب من مهری به او نداشت و جز لب من ، هیچ لبی ، لبش را نبوسید . اکنون شادی من از وحشت مرده و من او را با اندوه مرده ام به یاد می آورم . و این یاد جز برگ پاییزی نیست که چندی در هوا می لرزد تا در خاک دنیا مدفون شود . جبران خلیل جبران [ دوشنبه 89/6/22 ] [ 9:58 صبح ] [ ]
[ نظر ]
دیوانگی یارب مرا یاری بده ، تا خوب آزارش کنم هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم از بوسه های آتشین ، وز خنده های دلنشین صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم در پیش چشمش ساغری ، گیرم ز دست دلبری از رشک ، آزارش دهم وز غصه بیمارش کنم بندی به پایش افکنم ، گویم خداوندش منم چون بنده در سودای زر ، کالای بازارش کنم گوید میفزا قهر خود ، گویم بکاهم مهر خود گوید که کمتر کن جفا ، گویم که بسیارش کنم هر شامگه در خانه ای ، چابک تر از پروانه ای رقصم بر بیگانه ای ، وز خویش بیزارش کنم چون بینم آن شیدای من ، فارغ شد از سودای من منزل کنم در کوی او ، باشد که دیدارش کنم گیسوی خود افشان کنم ، جادوی خود گریان کنم با گونه گون سوگندها ، بار دگر یارش کنم چون یار شد بار دگر کوشم به آزار دگر تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم سیمین بهبهانی [ دوشنبه 89/6/22 ] [ 8:27 صبح ] [ ]
[ نظر ]
دریا ، صبور و سنگین ، می خواند و می نوشت : " من خواب نیستم ، خاموش اگر نشستم ، مرداب نیستم ، روزی که بر خروشم و زنجیر بگسلم ، روشن شود که آتشم و آب نیستم " فریدون مشیری [ جمعه 89/6/19 ] [ 6:43 صبح ] [ ]
[ نظر ]
عیدتااااااااااااااااااااااااااااااان مبارک [ جمعه 89/6/19 ] [ 12:32 صبح ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
حقیقت شعر جوانمردا ! این شعرها را چون آینه دان ! آخر ، دانی که آینه را صورتی نیست در خود اما هرکه نگه کند ، صورت خود تواند دیدن همچنین می دان که شعر را ، در خود ، هیچ معنایی نیست ! اما هر کسی ، از او ، آن تواند دیدن که نقد روزگار و کمال کار اوست و اگر گویی ، شعر را معنی آن است که قائلش خواست و دیگران معنی دیگر وضع می کنند از خود ، این همچنان است که کسی گوید : " صورت آینه ، صورت روی صیقلی ای است که از اول آن صورت نموده و این معنی را تحقیق و غموضی هست که اگر در شرح آن آویزم ، از مقصودم باز مانم عین القضات همدانی [ پنج شنبه 89/6/18 ] [ 9:44 صبح ] [ ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |