گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
مهدی جان باز هم جمعه ای امد و رفت و تو نیامدی.......... سالهاست که چشمهای منتظر جاده را میپایند و یا فارس الحجاز کی می ایی؟؟؟؟؟؟ اری ای اسب سوار مدینه کدام جمعه جمعه ی موعود است؟؟؟؟؟ کدام جمعه ندای عالم گیرت را خواهیم شنیییید/؟؟؟؟؟ الهی به دست های بسوی اسمانت الهم عجل لولیک الفرج
برای سلامتی اقا امام زمان و تعجیل در ظهور اقا هر مسلمان یک گناه را دیگر هرگز تکرار نکند انشالله [ جمعه 92/9/8 ] [ 11:0 صبح ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
اقا مرا ببخش به وسعت هر انچه کردم و ناراحت شدی...... اقا مرا ببخش الهم صل علی محمد و ال محمدو عجل فرجهم [ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 10:0 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
جا برای سوزن انداختن پیدا نمیکنی این را فقط در کتابها و دایتانها میشود دید و شاید گاهی در واقعیت... جا برای سوزن انداختن پیدا نمیکنی ...انقدر شلوغ است که نمیدانی چه خواهد شد ...مگر میشود صدای اقا را در این شلوغی شنید؟؟؟ پنجاه هزار نفر و شاید بیشتر....انتظار را با تمام وجود به معنای واقعی میتوانی لمس کنی......تو چه میدانی من چه میگویم اگر عاشق نشده باشی.....؟؟؟؟؟؟ استاد منصوری که شروع به خواندن قران میکند ارامشی عجیب فضا را میگیرد....ارام که بغل دستی هایت نگاه میکنی میبینی چند نفر در میان اشک میریزند.....ارام در دلت دعا میکنی خدایا نعمتت را شکر و بی انصافیست این قاری بزرگ را نعمت خدای منان ندانی با ان صدای دلنشینش هنگام قران خواندن...... و تلاوت استاد تمام میشود.....صدای تپش قلبها را میتوانی بشنوی ..نه یک قلب نه دو قلب پنجاه هزار قلب......پنجاه هزار قلب بسیجی عاشق... بسیج مدرسه عشق است تو در بنر ها و دیوارنوشته ها و نشریات دیده ای من با تمام وجود حس کرده ام میان عاشقان..... هنوز مانده تا خورشید رخ بنماید......گوش هایت را با دست میگیری.........میخواهی درک کنی حرفم را؟؟؟؟ ورزشگاه آزادی که میروی هر طرف را که 50هزار نفر حساب کنی میانشان شاید به تعداد انگشت و شاید کمی بیشتر عاشق میبینی چند باری انهم وقتی هنوز خسته نشده اند وقتی تیم محبوبشان را تشویق میکنند ورزشگاه را میبینی گویا دارد منفجر میشود..............حالا برگرد به مصلا...بیش از پنجاه هزار نفر عاشق... 50 هزار فرمانده ی عاشق.....بی اختیار قیام میکنی و فقط اشک میریزی...دست خودت که نیست.....بخواهی یا نخواهی اشک میریزی...تو گویی اختیاری برای این لحظه ات نداری......دوست داشته باشی اشک هایت را رها کنی یا دوست نداشته باشی اشکهایت رهایت میکند....... شاید دلت بخواهد حرفهایم را لمس کنی....شلمچه رفته ای؟؟؟ طلائیه رفته ای؟؟؟منطقه عملیاتی فتح المبین رفته ای؟؟؟؟خلاصه کنم جنوب و مناطق جنگی رفته ای؟؟؟؟ دیگر هیچ نمیگویم.........در خانه اگر کس است یک حرف بس است....... دوست داری تا اخر عمر همانگونه در ان شلوغی بمانی به شرط انکه بگذارند نگاهش کنی..........و تو چه میدانی چشم چه نعمتیست؟؟؟ و گویی خداوند چشمهایت را به تو هدیه داده تا یک دل سیر نگاهش کنی و مگر سیر میشوی ...کاش لحظه لحظه عمرت وقت برای نگاه کردنش به تو بدهند......هی حرصت میگیرت که اشکهایت جلوی دیدت را میگیرد هی با دستت پاک میکنی اشک هایت را.......... [ شنبه 92/9/2 ] [ 8:8 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |