گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان |
باز باران میزند اندوه من نو می شود . تر میشود. مثل کفش وصله دار کودکی. خیس باران میشود. .... حس پاییزست.سرما.سخت سرد. من درون خانه های کاغذی بارها و بارها و بارها با دوچشمم دیده ام اشک بر گونه ها یخ میزند. ... فصل باران .فصل سرما میشود درد هایم مثل گل وا میشود. 90/8/18 ساعت 10:17 رها [ چهارشنبه 90/8/18 ] [ 12:44 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
تشنه ام دریا ولی عاشقم تنها ولی فصل پاییز است و من عاشق ترین من گشته ام باد می اید مرا در خویشتن جا میدهد درد هایم را تسلا می دهد آفتاب ای آفتاب بر من گمگشته در باران متاب من به فصل عاشقی خو کرده ام زخم های کهنه را رو کرده ام من به یاد سارها پروانه ها مانده ام در سال ها افسانه ها من منم این زخم های خسته ام من منم این درد های کهنه ام برگ برگ دفترم افسون شعر دست هایم کاغذی خیس بارانم هنوز باد می آید مرا در خویشتن جا میدهد درد هایم را تسلا میدهد.
90/8/14 ساعت 12:19 رها
پ.ن : با تشکر فراوان از استادانصاری نژادعزیزم که لحظه ای هم صحبتی با این دوست و استاد بزرگوار روح تازه ای در من دمید.
[ شنبه 90/8/14 ] [ 12:37 عصر ] [ م.د(رها) ]
[ نظر ]
|
|
[ فالب وبلاگ : وبلاگ اسکین ] [ Weblog Themes By : weblog skin ] |