• وبلاگ : گاه نوشته هاي (رها) محمد دليريان
  • يادداشت : يا زهرا
  • نظرات : 2 خصوصي ، 28 عمومي
  • تسبیح دیجیتال

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + غريبه 
    مرد مسني به همراه پسر بيست ساله اش در قطار نشسته بودند .
    در حالي که مسافران در صندلي خود نشسته بودند ، قطار شروع به حرکت کرد .
    به محض حرکت قطار ، پسر بيست ساله که در کنار پنجره نشسته و پر از شور و هيجان بود دستش را از پنجره بيرون برد و در حالي که هواي در حال حرکت را با لذت لمس مي کرد فرياد زد : < پدر نگاه کن درخت ها حرکت مي کنند ! > مرد مسن با لبخندي هيجان پسرش را تحسين کرد .
    کنار مرد زوج جواني نشسته بودند که حرف هاي پدر و پسر را مي شنيدند و از حرکات پسر جوان که مانند يک کودک پنج ساله رفتار مي کرد متعجب شده بودند .
    ناگهان جوان دوباره با هيجان فرياد زد : < پدر نگاه کن ، درياچه ، حيوانات و ابرها با قطار حرکت مي کنند ! >
    زوج جوان پسر را با دلسوزي نگاه مي کردند . باران شرع شد و چند قطره روي دست جوان چکيد او با لذت آن را لمس کرد و چشم هايش را بست و دوباره فرياد زد : < پدر نگاه کن باران مي بارد ، آب روي دست من چکيد . >
    زوج جوان ديگر طاقت نياوردند و از مرد مسن پرسيدند : چرا شما براي مداواي پسرتان به پزشک مراجعه نمي کنيد ؟
    مرد مسن گفت : ما همين الآن از بيمارستان بر مي گرديم ، امروز پسر من براي اولين بار در زندگي ، مي تواند ببيند ... .
    پاسخ

    خيلي قشنگ بود