• وبلاگ : گاه نوشته هاي (رها) محمد دليريان
  • يادداشت : آزادي
  • نظرات : 16 خصوصي ، 17 عمومي
  • چراغ جادو

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    اي آزادي آيا با زنجير مي آيي ؟ /هوشنگ ابتهاج

    اي شادي
    آزادي
    اي شادي آزادي
    روزي که تو بازايي
    با اين دل غم پرورد
    من با تو چه خواهم کرد ؟
    غم هامان سنگين است
    دل هايمان خونين است
    از سر تا پامان خون مي بارد
    ما سر تا پا زخمي
    ما سر تا پا خونين
    ما سر تا پا درديم
    ما اين دل عاشق را
    در راه تو آماج بلا کرديم
    وقتي که زبان از لب مي ترسيد
    وقتي که قلم از کاغذ شک داشت
    حتي حتي حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن مي آشفت
    ما نام تو را در دل
    چون نقشي بر ياقوت
    مي کنديم
    وقتي که در آن کوچه تاريکي
    شب از پي شب مي رفت
    و هول سکوتش را
    بر پنجره فروبسته فرو مي ريخت
    ما بانگ تو را با فوران خون
    چون سنگي در مرداب
    بر بام و در افکنديم
    وقتي که فريب ديو
    در رخت سليماني
    انگشتر را يکجا با انگشتان مي برد
    ما رمز تو را چون اسم اعظم
    در قول و غزل قافيه مي بستيم
    از مي از گل از صبح
    از اينه از پرواز
    از سيمرغ از خورشيد
    مي گفتيم
    از روشني از خوبي
    از دانايي از عشق
    از ايمان از اميد
    مي گفتيم
    آن مرغ که در ابر سفر مي کرد
    آن بذر که در خاک چمن مي شد
    آن نور که در اينه مي رقصيد
    در خلوت دل با ما نجوا داشت
    با هر نفسي مژده ديدار تو مي آورد
    در مدرسه در بازار
    درمسجد در ميدان
    در زندان در زنجير
    ما نام تو را زمزمه مي کرديم
    آزادي آزادي آزادي
    آن شبها آن شب ها آن شب ها
    آن شبهاي ظلمت وحشت زا
    آن شبهاي کابوس
    آن شبهاي بيداد
    آن شبهاي ايمان
    آن شبهاي فرياد
    آن شبهاي طاقت و بيداري
    در کوچه تو را جستيم
    بر بام تو را خوانديم
    آزادي آزادي آزادي
    مي گفتم
    روزي که تو بازايي
    من قلب جوانم را
    چون پرچم پيروزي
    برخواهم داشت
    وين بيرق خونين را
    بر بام بلندتو
    خواهم افراشت
    مي گفتم
    روزي که تو بازايي
    اين خون شکوفان را
    چون دسته گل سرخي
    در پاي توخواهم ريخت
    وين حلقه بازو را
    در گردن مغرورت
    خواهم آويخت
    اي آزادي بنگر آزادي
    اين فرش که در پاي تو گسترده ست
    از خون است
    اين حلقه گل خون است
    گل خون است
    اي آزادي
    از ره خون مي ايي اما
    مي ايي و من در دل مي لرزم
    اين چيست که در دست تو پنهان است ؟
    اين چيست که در پاي تو پيچيده ست ؟
    اي آزادي ايا با زنجير
    مي آيي ؟