ديگرش هرگز نخواهم ديد
روز دوم باز مي گفتم
ليک با اندوه و با ترديد
روز سوم هم گذشت اما
برسرپيمان خودبودم
ظلمت زندان مرا مي کشت
باز زندان بان خودبودم
آن من ديوانه ي عاصي
دردرونم هاي و هوي مي کرد
مشت برديوارها مي کوفت
روزني را جست و جو مي کرد
مي شنيدم نيمه شب درخواب
هاي هاي گريه هايش را
درصدايم گوش مي کردم
درد سيال صدايش را
شرمگين مي خواندمش برخويش
ازچه بيهوده گرياني؟
درميان گريه مي ناليد
دوستش دارم نمي داني؟
روزها رفتند و من ديگر
خودنمي دانم کدامينم
آن من سرسخت مغرورم
يا من مغلوب ديرينم؟
بگذرم گراز سرپيمان
مي کشد اين غم دگربازم
مي نشينم شايد او آيد
عاقبت روزي به ديدارم