• وبلاگ : گاه نوشته هاي (رها) محمد دليريان
  • يادداشت : و اين جا....
  • نظرات : 13 خصوصي ، 32 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    + مجيدخان 

    ان روز که ما حسرت نان ميخورديم / سر در بر هم به زير پر مي برديم / تا سير شديم جدا ز هم افتاديم / اي کاش که از گرسنگي ميمرديم / برو اي آنکه از آزار مستان مست و خوشنودي / برو اي آنکه در انديشه ي آزار من بودي / هر آنکس مي کند برپاي آتش را / کند در چشم خود دودي / عجب آب گِل آلودي / درآن انديشه بودي تا مرا رسوا کني اما / چه غوغايي به پا کردي / چه گردابي / عجب رودي / عجب آب گِل آلودي / بدم خواندي ، بدم خواندي / گهي ديو و ددم خواندي / گه ديندار و گاهي مرتدم خواندي / نکردي ارزشم را کم / که حتي بر من افزودي / عجب آب گِل آلودي / اگرچه مستم ، اما مست باهوشم / من آن آتشفشان هستم که خاموشم / همايم من ، همايم من / مکن هرگز فراموشم / عجب آشفته بازاري / عجب سودي / عجب آب گِل آلودي
    پاسخ

    سلام مجيد جان...بابا کشتي خودتو با اين هماي مستان.....به قول هماي.....کاروان دست خوش رهزن بيگانه شدست....ممنون يادم ميکني