ترس
ترس..
غرق شده ام
در مرداب لحظه ها
.....و در اين نزديک دور
(بلند شو
بلند شو......
وقت تَنگ است
همهُ زندگي من)
...... چند لحظه
.(..ب...
ل...
خ...)
واژگاني نامفهوم
کلمه
کلمه...
مي آويزم،
طناب مقصود،
...ترس
.....و ترس...
رهايم کنيد
با تمام وجود
گرفته،
دست،
يقه لحاف کهنه
پنهان کرده صورت بي رنگ ،
باد کرده ام....
...(بلند کن
مدرسه دير مي شه...)
معنا مي کند
هوش،
غربت نگاه صداي پدرم،
بيدارم
بيدارم...
آهسته آهسته..
من و هيچ کس
سخن،
وام گرفت
شب،
بيداريم
وترس را
مي ترسيدم
......آري
فقط
همان پگاه
که آويختم <بودن>
بر سجاده سبز مادر
ومادر
ومادر...
... لحظه اي که دوخته بود
فکر،
خود را با هوش،
( املاءکمتر از ده
نگيري..)
.... آه خداي من،
آغاز پايان داد
ساده سخت پدر
شلاغ
تاريک
تحقير هميشگي،
بهت زده،
لحظه ها بي معنا،
دراز کشيدم
دوباره
بستر هيچ
وهيچ
وهيچ....
(( ادامه ياداشت بعدي<شماره 1>))