خداوندا تو مي داني
خداوندا تو مي داني عدالت نيست
تاحالا نقش مزاحم و اضافي رو بازي نکرده بودم تو زندگيم.
اينم يه تجربه اي بود.
بقول خودت اين نيزبگذرد
سلام !
به نظرم يک اشتباه بزرگ کردي؟
من تا حالا بجز اين چند بار که نوشتم سر به اين وبلاگ نزدم!
اين که نوشتي سر در نمي آورم کي مي گي؟
اگر فکر شما را مشغول کرده ام تا ديگه نيايم!
ببخشيد من هيچ گونه آشناي با شما ندارم فقط چون شعر نوشته بوديد گفتم شايد يک راهنمايي کنيد مرا؟
خواهش مي کنم نظرات راجب به نوشته هايم بگو؟لطفا!
( ببخشيد)....
فرو خواهم برد
تاريکي تقدير
حيرانيم را،
پس مرا به لطافت
گريه کن
در پنجره سپيد خيالت،
......لحظه ها
لحظه ها
کجاييد؟
وا مي نهم
طن ظريفم را،
.... تيک تاک تيک تاک
پس غربتم را
دگر بار
وزيدن بگيريد،
تا شايد
آرام بگيرد
نيش خنده فريب (بودنم)،
.... و بِسرايد لطيف،
پرواز،
آخرين اولين
تاريکي،
مرگ را....((ادامه دارد))
((رؤياي خيال))
....................................
تشکر فراوان..... لطفا نظرت را بگو؟ خواهش مي کنم !ببخشيد
اشتباه کردم!معذرت مي خواهم!
..... پس مرا به لطافت
در پنجره سپيد خيالت...
.......لحظه ها
... تيک تاک
تيک تاک..
تا شايد آرام بگيرد
.. و بِسرايد لطيف،
مرگ را.. ((ادامه دارد))
((رؤياي خيال))....
..................................
تشکر فراوان .. لطفا نظرت را از اين شعر دريغ نکن؟
تشکر مي کنم...
((نشانه))
لحظه اي درنگ
آري
آري..
من همانم،
اي سايه آشنا
قاصدک حيران،
که لحظه اي
به بلنداي حضور
بر بوم خانه ات ،
گريست (بودن)را،
و تو دريغ نکردي
به آيين مهر،
آينه حوض فيروزه اِيد را،
... پلکي خواهم زد
نگاه ايستاده را،
آهي سرد گرم
فرو خواهم کرد،
........((ادامه در ياداشت بعد))
نداي شکست
در گلوي به رنگ
بي رنگي خفته،
مي نگارد
ساحل،
حقيرانه تر
از ديروز و امروز
.......... و فردا
......
ببخشيد ! لطفا نظرت را بگو؟
تيک تاک تيک تاک...
شايد
شايد..
اين پگاه
در اين جزر
از قُل و زنجيرآبي فريب
در اين جيغ تاريک،
بِسَرايد آزادي بودنش را،
خورشيد،
هِنگامِه نبرد
با ابر سياه
املاءِ مي کند
بر بوم زرينش
اين سرود غريب را،
نه نه......
چشم هايم را لطيف
مي بندم،
اين پگاه را خواهم انديشيد
اي هوش ظريف..
امواج خروشان،
ساحل آرام،
اين جدال تاريک
به يقين رنگ مرگ را
خواهد چِشيد،
اين سنگ غريب...
مي گذرم
.........( ادامه در يا داشت بعدي)
به ساحل خيال مي روم،
چه حقيرانه
بر خويشتن
مي نگارد،
رد پاي زمخت بودنم را،
و اين امواج خروشان
آرام آرام ....
مي گُستَراند
چتر غرور بودنش را،
در اين نزديکي دور
شِن زار ساحل
بر بُلنداي سايه اش،
ايستاده
آري به يقين
ايستاده...
انگشت در دهان
از اين حجمه غريب،
وآن تک سنگ
مي برد،
بودنش مرا از هوش،
آويخته بر لبانش
فريادي خفته،
.....
ادامه در ياداش بعدي
...آويخته ام،
عباي پاره پاره بودنم را
بر پنجره رؤياي خيالتنمي دانم اين فصل را
به مهر،
با من مي خواني؟
يا نيش خندي
مي نگاري،
بر غربت پژمرده
نگاه چشم هايم........((ادامه دارد))
((رؤياي خيال))...........
.......................................
در ياداشت بعدي شعري را مي نويسم لطفا نظرت را بگو خواهش مي کنم؟