به ساحل خيال مي روم،
چه حقيرانه
بر خويشتن
مي نگارد،
رد پاي زمخت بودنم را،
و اين امواج خروشان
آرام آرام ....
مي گُستَراند
چتر غرور بودنش را،
در اين نزديکي دور
شِن زار ساحل
بر بُلنداي سايه اش،
ايستاده
آري به يقين
ايستاده...
انگشت در دهان
از اين حجمه غريب،
وآن تک سنگ
مي برد،
بودنش مرا از هوش،
آويخته بر لبانش
فريادي خفته،
.....
ادامه در ياداش بعدي