سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

سلام به همه بچهای پارسی بلاگ فقط خواستم بگم که مهرتون پر مهر امیدوارم پاییز خوبی داشته باشین

به خصوص اونایی که چشم انتظار مدرسه و دوستای مدرسه و کتابای نو و معلمای مهربونو ...هستند

 

اونایی هم که از مدرسه فرارین چاره ای نیست

عب نداره فقط 9 ماهه باز 3 ماه تعطیلی شروع میشه

وای چه اعتماد به نفسی دارم

روزگارتون خوش


[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 10:43 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

1)حسرت همیشگی:

حرفهای ما هنوز ناتمام ...

تانگاه می کنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه باخبرشوی

لحظه ی  عظیمت تو ناگزیر می شود.

آی.....

ناگهان چقدرزود دیر می شود.

2)فال نیک:(من خودم عاشق این شعرم)

گفتی :غزل بگو !چه بگویم؟مجال کو؟

شیرین من ،برای غزل شور و حال کو؟

پرمی زند دلم به هوای غزل ولی

گیرم هوای پرزدنم هست،بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیرم بهاررا

چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چارفصل دلم را ورق زدم

آن برگ های سبز سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند

حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو؟

3)نان ماشینی:

آسمان تعطیل است

بادها بی کارند

ابرها خشک و خسیس

هق هق گریه ی خودرا خوردند

من دلم می خواهد

دستمالی خیس

روی پیشانی تب دار بیابان بکشم

دستمالم را اما افسوس

نان ماشینی در تصرف دارد

......

......

آبروی ده مارابردند...

4)ای عشق:

دستی به کرم به شانه ی مانزدی

بالی به هوای دانه ی مانزدی

دیر است دلم چشم به راهت دارد

ای عشق سری به خانه ی مانزدی

ازبقیه شرمنده اگه خوششون نیومد........


[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 10:26 عصر ] [ ] [ نظر ]

خسته ام از آرزو ها،آرزوهای شعاری

شوق پرواز مجازی،بال های استعاری

لحظه های کاغذی را روز و شب تکرار کردن

خاطرات بایگانی،زندگی های اداری

آفتاب زرد و غمگین،پله های روبه پایین

سقف های سرد و سنگین،آسمان های اجاری

با نگاهی سرشکسته،چشم هایی پینه بسته

خسته ازدرهای بسته ،خسته از چشم انتظاری

صندلی های خمیده،میزهای صف کشیده

خنده های لب پریده،گریه های اختیاری

عصرجدول های خالی،پارک های این حوالی

پرسه های بی خیالی،نیمکت های خماری

رونوشت روزهارا ،روی هم سنجاق کردم:

شنبه های بی پناهی،جمعه های بی قراری

عاقبت پرونده ام را با غبار آرزوها

خاک خواهد بست روزی،باد خواهدبرد باری

روی میز خالی من،صفحه ی بازحوادث

درستون تسلیت ها نامی ازما یادگاری

تاحالا انقدر با این شعر احساس نزدیکی نکرده بودم.........

قیصر امین پور

 

 


[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 6:10 عصر ] [ ] [ نظر ]

ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد

دردام مانده باشد صیاد رفته باشد

آه از دمی که تنها ،با داغ او چولاله

درخون نشسته باشم،چون باد رفته باشد

امشب صدای تیشه از بیستون نیامد

شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد

خونش به تیغ حسرت یارب حلال بادا

صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد

از آه دردناکی سازم خبردلت را

وقتی که کوه صبرم برباد رفته باشد

رحم است براسیری کز گرد دام زلفت؟

با صد امیدواری ناشاد رفته باشد

شادم که از رقیبان دامن کشان گذشتی

گومشت خاک ما هم برباد رفته باشد

پرشور از هزین است امروز کوه و صحرا

مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد

روان شاد لاهیجی


[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 6:1 عصر ] [ ] [ نظر ]

در و صل هم ز عشق تو ای گل در آتشم

عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم

با عقل آب عشق به یک جو نمی رود

بیچاره من که ساخته از آب  و آتشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمی چو نی

تا بشنوی نوای غزل های دلکشم

ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار

این کارتوست،من همه جور تو می کشم

 


[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 5:56 عصر ] [ ] [ نظر ]

                                  ای دوست

ای دوست : من آن نیستم که نمایانم ،
ظاهر من غیر از لباسی بافته از سهل انگاری و زیبایی نیست که مرا از پرسش
های تو و تو را از فراموشی من در امان می دارد .

و اما "منی" که در من پنهان است و ادعا
می کند که من است ، رازی پوشیده است که در اعماق وجودم پنهان است و هیچ کس
جز من از آن خبر ندارد ، و بدین گونه تا ابد پنهان و مخفی می ماند .
ای دوست : از تو می خواهم که آنچه می
گویم تصدیق نکنی و به آنچه می کنم اعتماد ننمایی ، چون گفته هایم چیزی جز
صدای اندیشه هایت و اعمالم چیزی جز سایه ی آرزویت نیست .

ای دوست : وقتی می گویی " باد شرقی می
وزد " فورا با تو موافقت کرده و می گویم : " بله ، باد شرقی می وزد " چون
نمی خواهم بدانی که فکر من در امواج دریاست نه در بند باد . ولی تو افکار
قدیمی ات را با باد به هم می بافی و افکار عمیق مرا که ورای دریاهاست درک
نمی کنی . و خوب است که تو درک نمی کنی چون می خواهم به تنهایی بر دریا
قدم بگذارم .

ای دوست : وقتی روز تو با خورشید روشن
است ، نزد من ظلمت شب است ، با وجود این من از پشت پرده های ظلمت ، از نور
خورشید که بر قلل کوه ها می رقصد و از رقصش سایه های سیاهی بر دره ها و
باغ ها می اندازد ، می گویم . من از همه ی اینها می گویم . چون تو نمی
توانی ترانه های ظلمت مرا بشنوی و سایش بالهای مرا بین ستارگان و سیارات
نمی بینی . و انگار من نمی خواهم بشنوی و ببینی چون می خواهم شب را تنها
بگذرانم .

ای دوست : هنگامی که تو بر آسمانت صعود
می کنی من در دوزخم فرو می روم . با وجود این تو از آن گذرگاه سخت مرا می
خوانی : " ای دوست من ، رفیق من " و من جواب می گویم : " رفیق من ، دوست
من " چون نمی خواهم دوزخم را ببینی ، لهیبش چشمت را می سوزاند و دودش
مشامت را پر می کند . اما من نمی خواهم تو به دوزخ من بیایی و از همه چیز
گله کنی ، چون می خواهم در دوزخم تنها باشم .

ای دوست : می گویی به راستی و درستی و
زیبایی عشق می ورزی و من به پیروی از تو می گویم خوب است که انسان به خوبی
ها عشق داشته باشد ، ولی در دلم از محبت تو می خندم ، پنهانی می خندم چون
می خواهم به تنهایی بخندم .

ای دوست : تو مردی دانا ، هشیار و
بزرگواری ، نه ، تو مردی کاملی ، من هم به خاطر بزرگواری تو با دانایی و
هشیاری با تو سخن می گویم . من دیوانه ای دور از جهان تو و در عالمی دور و
غریبم  ولی دیوانگی ام را پنهان می کنم چون می خواهم به تنهایی دیوانه
باشم .

ای دوست ، تو دوست من نیستی ! ولی چگونه به تو بفهمانم ؟
راه من از راه تو جداست گرچه در کنار هم راه می رویم .

                                              جبران خلیل جبران

[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 1:31 عصر ] [ ] [ نظر ]

موضوع غزل اینه که عاشق با یه نقاب دیگه ای میاد سراغ معشوق تا وفاداری معشوقش رو امتحان کنه

معشوق هم هیچ مدله راه نمیده و عاشق از نقابش بیرون میادو معشوق میبینه که زیر نقاب  عاشق بوده

و در ضمن تنها غزلی که اسم داره

وفا

گفتمش  جانان  من  شو  جان  من

گفت  عهدی  نیست  در  پیمان من

گفتمش عهد من دیوانه کن دیوانه وار

گفت می لرزد ستون خسته ایوان من

گفتمش بیمار عشقت می شوم میخانه وار

گفت آنسان پس که باشد در پی درمان من

گفتمش درمان هر دردی تو درمان را چه کار

گفت  اه از دل  فغان از دل  برفت ایمان من

گفتمش تیر غمت بر جان ما بنشسته است

گفت ان من نیستم  یا  نیست ان پیکان من

گفتمش دل را دخیل چشمهایت میکنم

گفت  رو تو نیستی  ان خسته از ان من

گفتمش باخود برون شواز نقابت ای رها

گفت  اه  دل  تویی  دیوانه  پنهان  من

 

سروده شد در12/5/89

 

رها

 


[ چهارشنبه 89/6/31 ] [ 12:37 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

خلوتی داشتم و عمر گرانی که گذشت
کس ندانست چه شد عشق و به پای که گذشت
خبر از اتش دل سوختنم یار نداشت
که خدا داند و دل بر سر این دل چه گذشت
بلبلی خون دل خویش به تاراج کشید
همه عمر به سودای غم غنچه گذشت
سوختم از غم و تدبیر نگردی در کار
خفتگان هیچ ندانند به دل انچه گذشت
مست شو از می ناب سر میخانه دوست
که صفا نیست ذلی را که از این برکه گذشت
خلوتم ره به خیال نظرت راهزن است
تو چه دانی به دل خسته در این ره چه گذشت
می زند خاطر عشاق به سرتاسر جان
که رها نیز چو عشاق از این ره بگذشت

 

سروده شد در 7/3/89  

رها


[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 8:36 عصر ] [ م.د(رها) ] [ نظر ]

یگن سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردند:زمان، کلمات و موقعیت ها

وقتی قدم می زنم به خیلی چیزها فکر می کنم .

شاید بهتر باشد بگویم وقتی فکر می کنم مدام قدم می زنم .

یک جور صدای خاص شبیه موسیقی

خیلی مبهم و ضعیف , محیط اطراف من را احاطه می کند .

یک موسیقی ملایم ...

در حین قدم زدن تماس صورتم با ارواح سرگردان را احساس می کنم .

بعضی از آن ها در حین رد شدن از کنارم دستشان را با ملایمت بر گونه هایم می کشند .

و بعضی از آن ها با خشونت به پهلوهای من لگد می کوبند .

بعضی از آن ها مدام گریه می کنند

و بعضی ها سراغ عشق گمشده شان را از من می گیرند .

من بی توجه به تمام این صحنه ها , فریاد ها و خنده ها , فقط قدم می زنم .

تمام توجه من به مورچه های خسته ای است که بی محابا در مسیر عبور من در گذرند .

له شدن یک مورچه در زیر صفحه آجدار کفش یک عابر , یک فاجعه است .

قلب مورچه ها مثل پوستشان سیاه نیست

قلب مورچه ها رنگ سرخ است .

گاهی احساس می کنم در حین قدم زدن پرواز می کنم .

و این حالت در خواب های من تشدید می شود .

من شب ها نمی توانم بخوابم

قلب من گاهی از حرکت بازمی ایستد و من با تمام وجود این سکون را حس می کنم .

از این سکون نمی ترسم ...

گاهی اوقات چیزی درون من می رقصد و پای کوبی می کند

من روحم را حبس نکرده ام .

به اینکه انسان عجیبی هستم اعتراف می کنم !

من خدا را در آغوش کشیده ام .

خدا زیاد هم بزرگ نیست .

خدا در آغوش من جا می شود ،

شاید هم آغوش من خیلی بزرگ است .

خدا را که در آغوش می کشم دچار لرز های مقطعی می شوم .

تب می کنم و هذیان می گویم .

خدا پیشانی مرا می بوسد و من از لذت این بوسه دچار مستی می شوم .

خدا یکبار به من گفت تو گناهکار مهربانی هستی .


[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 7:48 عصر ] [ ] [ نظر ]

سلام دوستای مهربونم

امروز و چندروز اینده خیلی محتاج دستاتونم که به سوی خدا بلند بشه.

التماس دعا

رها22


[ سه شنبه 89/6/30 ] [ 3:30 عصر ] [ ] [ نظر ]
   1   2   3   4   5      >
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 26
بازدید دیروز: 41
کل بازدیدها: 210971