سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاه نوشته های (رها) محمد دلیریان
 
قالب وبلاگ

هنگامی که نخستین بار لبهایم برای سخن
گفتن به لرزه در آمد ، بالای کوه مقدس رفتم و به خدا گفتم :
 " خدایا بنده
ی تو ام . خواست پنهان تو دین من است و تا ابد به فرمان تو هستم . "

ولی خداوند جوابی نداد بلکه چون طوفانی گذشت و از چشم من پنهان شد .
بعد از هزار سال دوباره از کوه مقدس
بالا رفتم و به خدا گفتم :
 " من ساخته ی دست تو ام پروردگار من ، از خاک
زمین مرا ساختی و با نفخه ای از روحت به من زندگانی بخشیدی . پس همه چیزم
را از تو دارم . "

خداوند پاسخی نداد و مثل هزاران بال تیز پرواز از من گذشت .
بعد از هزار سال دوباره از کوه مقدس
بالا رفتم و برای بار سوم به خدا گفتم :
" ای پدر مقدس ، من فرزند محبوب
تو هستم . با رحمت و عشق مرا به دنیا آوردی و با محبت و عبادت ، ملکوتت را
به ارث می برم ."

این بار هم خداوند پاسخی نداد و مثل مهی که تپه ها را می پوشاند از نظرم دور شد .
و بعد از هزار سال از کوه مقدس بالا
رفتم و برای چهارمین بار به خداوند گفتم :
" ای خدای حکیم و دانای من ، ای
کمال و حجت من ، تو دیروز و فردای منی . من ریشه ی تو در تاریکی های زمین
هستم و تو گل هایی در نور آسمانی و
ما با هم در نور خورشید رشد می کنیم . "
پس خدا به من توجه کرد و به طرفم خم شد
و در گوشم کلماتی شیرین را نجوا کرد و آن طور که دریا ، جویی را در بر
میگیرد ، مرا در بر گرفت .

و هنگامی که به دره ها و دشت ها فرود آمدم ، خدا هم آنجا بود .

        داستانی از جبران خلیل جبران


                                                                        داداشی
[ شنبه 89/5/16 ] [ 9:56 صبح ] [ ] [ نظر ]
.: Weblog Themes By WeblogSkin :.
درباره وبلاگ

امکانات وب


بازدید امروز: 52
بازدید دیروز: 71
کل بازدیدها: 212410